هی میگین کامنت نمیذارین چون من آپ نمیکنم.آخه شما خودتون رو بذارین جای منکمتر از ۱۰روز به پایان تعطیلات مونده.یه پست باید بذارم واسه خداحافظی.آخه سال جدید شروع بشه اینترنت رو میگیرن ازم.گوشی رو هم جمع میکنن(عمرا گوشی رو بدم)
اینترنتم الان شده روزی ۱ساعت و نیم.خب من به چیکارم میرسم؟با این سرعت اینترنتم.نیم ساعتش که واسه چک کردن فیس بوکم میره.از طرفی هم میدونم سال شروع بشه از همه ی دوستای وبلاگم جدا میشم.واسه همین میخوام یه دل سیر باهاشون بحرفم.دیگه زمانی واسه نوشتن مطلب نمیمونه.
حالا هم که میخوام بنویسم نمیدونم از چی بگم.
امروز داشتم فکر میکردم پسرا چجوری آهنگ گوش میدن؟از یاسی هم پرسیدم خندید.میگه تو چجوری گوش میدی؟
میگم اصلا نمیتونم تصور کنم یه پسر نشسته پای کامپیوتر و داره شام مهتاب داریوش یا مثلا کرانچی ساسی مانکن رو گوش میده.
یاسی میگه خب مگه چه فرقی داره؟میگم خب ما آهنگ شاد گوش میدیم پا میشیم میرقصیم.پسرا چی کار میکنن؟
آهنگ غمگین هم که اصلا نمیتونم تصور کنم.فکر کنین یه پسری نشسته داره عادت شادمهر رو گوش میده.و اشکاشم میریزه.
ببخشید.واقعا عذر میخوام.اما به نظرم خیلی خنده داره.نمیدونم.دخترخاله ام میگه ما چون داداش نداریم(یعنی تا قبل از ماه پیش.توهین نشه به داداشم)پسرا واسمون یه موجود ناشناخته ان.
راستم میگه.نمیدونم تو جامعه ی ما که انقدر سعی دارن دختر و پسرا رو از هم جدا کنن پس فردا این نسل چجوری میخوان با یه جنس مخالف زندگی کنن.واقعا ما هیچ شناختی از روحیات هم نداریم.باز خوبه هنوز جرئت نکردن دانشگاه ها رو جدا کنن.البته من خودم ازونایی ام که میگم میخوام برم دانشگاه الزهرا که راحت باشم.آخه میگن آدم میره دانشگاه باید این کارای بچه گانه رو بذاره کنار.وگرنه اسمش در میاد و .....
نسترن دوست صمیمی و خوشگل و توپولم امسال داره میره بجنورد.از الان دلم واسش تنگ شده.دیروز زنگ زد گفت فردا میرن.....
پای تلفن خیلی خودم رو کنترل کردم گریه نکنم.کلی هم خندیدیم با هم.اما دلم خیلی گرفت.هی.یادش بخیر.چقدر خل بازی در میاوردیم.اولین بار که صمیمی حرفیدیم یادته؟ غذاهامون دستمون بود درفتیم بالای پله ها هوا گرم شد.همه جا زدن.من موندم و تو.گفتم اینجا که هوا خیلی گرمه.جای بهتر نبود؟گفتی من مرد روزهای سختم.
منم گفتم مرد من میشی؟تو گفتی آره و.......
روز بعد طلاقم دادی.هوسباز بودی.رفتی با یکی دیگه.وای نسترن اون روزی رو یادته که هوا سرد بود.رفتم کلید دوچرخه ها رو گرفتم.سوار شدیم.تو میپیچیدی جلوم من جیغ میزدم؟بعدش هم انقدر بلند بود واسم طاقت نیاوردم پیاده شدم؟
ولی هیچوقت مثل اون روز خوش نگذشت که بالای پله ها رو به آزمایشگاه مرکزی نشسته بودیم.پسرای راهنمایی رو آوردن.من تو بغلت نشسته بودم.واسه یکیشون دست تکون دادم.اون یکی بوس فرستاد.ما اسکلشون کردیم.سلام میدادیم.میگفتیم بیاین اینجا.پسره جدی گرفت.دوستش دعواش کرد.زد تو سرش.ما خندیدیم.بعد دبیرشون اومد.دید دارن به ما نگاه میکنن دعواشون کرد.من داد زدم جلو ی این پسرا رو بگیرین.هی واسه ما دست تکون میدن هرچی محل نمیدیم از رو نمیرن.آخی.چقدر خندیدیم.
اون روزی رو یادته که دبیر نداشتیم نشستیم تو حیاط با آتنا.اولش حالش خوب بود.بیچاره اومد با من درد دل کنه.از باباش که بعد جنگ همه اش سرفه میکرد گفت من اومدم ابروش رو درست کنم زدم چشمش رو ناقص کردم گفتم:بابای سانازم اینجوری بود.
آتنا پرسید بعدش چی شد؟گفتم چند ماه پیش شهید شد.
آتنا زد زیر گریه.تو به من چشم غره رفتی.اومدم درستش کنم بدترش کردم.گفتم:آتنا اونا تو اون دنیا وضعشون خیلی خوبه.این ماییم که جامون بده نه اونا(حالا انگار دور از جون.....)
اون روز آتنا کلا داشت گریه میکرد.
یادته با هم رفتیم بالای همون پله ها.با کل بچه ها.زدیم و رقصیدیم.من طبق معمول آهنگ tmرو میخوندم خودمم میرقصیدم.فهیمه اومد.من در رفتم.وای نسترن اون موقع واقعا میترسیدم ازش.انقدر به شوخی گفته بودیم خواستگار منه که واقعا وقتی میومد طرفم خودم رو میکشیدم کنار.اون موقع از بالای پله ها پریدم پایین.ازون ارتفاعی که دو برابر قدم بود.وسط راه پشیمون شدم.ازون بالا آویزون شده بودم.من دستم له شد.شما هی میخندیدین.دوستای یاسمن ترسیدن فکر کردن من دارم خودکشی میکنم(بیچاره ها.ساده بودن دیگه.)
اون روزایی رو یادته که من دنبال یکی از دخترای پیش دانشگاهی میرفتم.براش نامه ی خالی میفرستادم.میخندیدیم؟با آتنا.
انقدر از دیوونه بازیهامون خاطره دارم که تا صبح باید بنویسم.
یادمه روزایی که ناراحت بودم تو بغلم میکردی.گریه میکردم.ولی خودمونیم ها.هیچکس تو مدرسه به بی ثباتی من نبود.وقتایی که خوشحال بودم کل کارکنان مدرسه نمیتونستن مانع شیطنت ها و دیوونه بازیام.اما در یک ثانیه ازین رو به اون رو میشدم.
چقدر اون روز همه به من خندیدن که هوس نارنگی کرده بودم.کل مدرسه رو گشتم.آخرش یکی پیدا کردم.اونم کجا؟تو سطل آشغال.میخواستم برش دارم.شماها فکر کردین واقعا وی...(خودت فهمیدی دیگه؟من هی میگفتم نه به خدا.)
حالا داری میری.خدا به همراهت دوست نازم.ولی هرکجا رفتی یادت نره اینجا یکی هست که هنوز دوستت داره.رفتی اونجا به این دخترای بجنوردی نیفتی خراب بشیا.
به قول شفیعی کدکنی(درست گفتم دیگه؟)
سفرت به خیر اما تو ودوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را
پی نوشت ۱:بچه ها من دیروز مزدوج شدم.دیشب از کیانا خواستگاری کردم.الان کیانا زنم شده.
انقدر نازه.ایشاا... واسه عروسیمون همه تون دعوتین.دیشب تو مبایل اسمش رو عوض کردم به جای کیانا نوشتم زنم.به اونم گفتم بذار شوهری.اما نذاشت.
پی نوشت ۲:بچه ها میشه لطفا یه چیزی بگسن من آدم بشم؟نمازهام همه اش غذا میشه.به هرکیم میگم فقط از آتیش جهنم و این حرفا میگه.اگه کسی حرف دیگه ای داره کمکم کنه.
پی نوشت آخر:من الان خیلی پر توقع شدم؟خودم که احساس میکنم.شما چطور؟
پی نوشت واقعا آخر:دلم نیومد از زنم نگم.ببین بعضی دخترا هستن خیلی نازن.آدم میخواد بغلشون کنه.کیانا اونجوریه.منم هوس کردم تغییر جنست بدم برم بگیرمش.
سلام بر دوستان
اگه دقت کرده باشین یلدا حدودا دو هفته پیش آمد یک سری از پست های قبلی رو جواب داد ولی وقت نکرد تا آخر جواب بده...
یلدا حالش خوبه...به همه سلام میرسونه...اگه پیغام خاصی داشتین بگین بهش بگم...
نمیدونم باز کی دوباره میتونه بیاد بقیه پست ها رو جواب بده...
روز بخیر
یا حق
التماس دعا
سلام،
ایول علی آقا، تازه رفتم جواب های یلدا رو خوندم،روح ام تازه شد!!!
بهش بگین دختر ،خیلی دلم برات تنگیده، بازم بیا
بوس برا یلدای خودم.
یا حق
سلام خواهری عزیزم
خوبی ؟ همه میگن هم سنیم ولی خودمون هنوز به نتیجه ای نرسیدیم!!تو فهمیدی بهمون خبر بدی
یلدا کلا خییییییلی درس میخونه تو کلاس همه بهش میگن خرخون(خدا کنه نخونیش اینو یلدا) اصلا واسه همینه که بهش پرفسور یلدا هم میگن
ولی امیدی به قبولیش نیست !!!
حالا اینم
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
که نگی خسیسیم
خواهری گلم مراقب خودت باش ۲بار!(یکیش
از طرف خودم یکیشم از طرف یلدا!!)
یه اومدی سلام دادی رفتی که آبجی یلدا... من چیکار کنم از دست تو نمی دونم... به درسات برس... هرجا هم که هستی موفق باشی دختر گل... ایشالا باز عمری بودو بودیو اومدی و دیدیمت... مواظب خودت باش... bey ta hi
bye ta hi...
سلام یلدا
اومدم تاکید کنم حق با توبود
سلام خانم خواهری...
روزتون بخیر...امیدوارم که زندگی وفق مراد پیش بره.
یلدا سلام خیلی خیلی مخصوص رسوند و ازم خواست از طرفش یک عذر خواهی حسابی ازتون بکنم برا اینکه نتونسته تو این مدت بیاد و جواب همه پست هاتون رو بده و یک احوال پرسی درست حسابی باهتون بکنه...
یا حق
سلام،
به یلدا سلام برسونید، فقط بهش یک کلمه بگین: بی معرفت!
علی آقا، یلدا میگه یه ذره نصیحتتون کنم! ولی نمیدونم دوباره با ابجیتون چیکار کردین که دلش غصه داره، ولی از طرف خودم میگم، یلدا دلش نازکه، سعی کنید روش پا نزارید،چون اگه بشکنه فک نکنم دیگه بتونید درستش کنید!
یا حق
سلام خانم خواهری
شما به خواهرم میگین بی معرفت ! نمیگین یک وقت دلش بشکنه
خیلی دوست داره بیاد جواب بده خوب نمی تونه بیاد و امکانش براش فراهم نیست چکار کنه خوب
من در مورد خواهرم سعی کردم تا جایی که می تونم پا رو دل نازکش نگذارم ولی بازهم گاهی دلخور میشه ازم . من همیشه نهایت سعی ام رو می کنم .
good day
سلام
دیشب خیلی دلم گرفته بود
تا صبح نخوابیدم
چرا باید این همه اتفاق برام بیفته
اونم از نوع وحشتناکش
چرا همه فقط به من ترحم میکنن
من نیاز به همدل دارم نه ترحم
از ادامه ی تحصیل انصراف دادم
رفتم یه شهر دیگه مشغول کار شدم
از گذشته ام تعریف نکردم تا کسی باز به فکر نوع پروری و ترحم نیفته
میخوام بگم دیگه از کسی کینه ای ندارم
حتی برادرم
اما شاید یه مدت تنهایی و غربت آبی باشه روی آتیش غمی که یکباره منو سوزوند و کم کم خاکسترم رو بباد داد
به قول خواهر خوبم یلدا
خداحافظ
سلام به آقا سیاوش
من دوست یلدا هستم و حامل پیغامی واسه شما
گفت بهتون بگم دیشب خوابتونو دیده و تو خواب
شما داداش واقعیش بودین در ضمن گفت ازتون معذرت خواهی کنم که دیر به دیر میاد خدانگهدار
آقا میگم میخواین یلدا رو بیرون کنیم، دوس تاش بیان بلاگ رو بگردونن!!!
سلام...
احساس میکنم که دیگه من کم کم باید رفع زحمت بکنم...
حسود که شاخ و دم نداره.
سلام نانا.. دوباره بعد از مدتها متن خداحافظیتو خوندم..دلم خیلی تنگید..!همه ی خاطرات دوباره مرور شد..و به یه چیزی پی بردم!این که من پارسال چی بودم و امسال چی شدم!!؟؟نیستی ببینی اینجا چه بچه مثبتیم..!!ساکت..مودب..درس خون.....!!!!! فکر کن..!!دلم برات تنگ شده٬جیگری!
مــتــشـــکـــرم پـــــــــدر!
(ارسال توسط دوست خوبمون ارسالان)
روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی میکنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانوادهای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمههای راه پدر از فرزند پرسید:
خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی میکنند؟
- بله پدر، دیدم...
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که:
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند.
ایوان ما تا حیاط جلوی خانهمان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی میکنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمیشود.
ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنها خود به دیگران خدمت میکنند. ما غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید میکنند.
ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی
دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود:
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.
سلامممممم امیدوارم که حال همگی خوب باشه... من کم اومدم اینجا دیگه چون بدون آجی یلدا سوت و کور شده پیغامی از طرف مریم خانم دوست یلدا داشتم... دست گلت درد نکنه... خوب پس چی یلدا آبجی کوچولی واقعیم دیگه یلدااااااا چی شده دختر گل؟ چرا ناراحت بودیییییی؟ الان تو اینجام دیگه...
بیام تو وبت؟!!!
وقتی نیستی، وقتی میآی جواب نمیدی
دیگه بیام برا چی؟!!!!
وقتی تو هیچ حال و احوال مارو نمیپرسی!
به قول علی آقا،فک کنم کم کم وقت رفتن ماست، هم سرت شلوغه،هم آدم های زیادی درو برت هستن،فک کنم دیگه منو لازم نداری.
برات دعا میکنم تو زندگیت موفقت باشی.
خداحافظ...