سلام بچه ها.فقط اومدم بگم حال پدر یکی از دوستام به نام سیاوش که گاهی اینجا میاد خوب نیست.وثل اینکه دیروز بردنش ccu لطفا براش دعا کنین.ا
سیاوش جون امیدوارم هرچه زودتر حال بابات خوب بشه و برگرده خونه.
از وقتی بچه بودم از مردایی که خودشون رو از زن ها بالاتر میدونستن بدم می اومد.این احساس هماراه با من رشد کرد و بزرگ شد تا اینکه تبدیل به یه نفرت شد.مثلا الان یکی از دوستای بابام ازین مرداست که زنش رو آدم حساب نمیکنه.هروقت میبینمش دوست دارم خفه اش کنم.
حالا جالب اینجاست تو خانواده مون تقریبا مرد سالاری منقرض شده.شاید مثل اکثر خانواده های الان فرد سالاری(چه اصطلاح من در آوردی ای)معنا نمیده و همه ی تصمیم ها با هم گرفته میشه.
خلاصه همین احساس باعث شد که احساس کنم من ساخته شدم که وکیل بشم و حق زن ها رو بگیرم.از نظر حقوقی قانون معمولا حق رو به آقایون میده و ما خانوم ها مورد ظلم واقع شدیم.مثلا همین حق طلاق که با مرده.که البته میدونم این قانون اسلامی واسه این تصویب شده که زن ها از روی احساس تصمیم میگیرن.ولی الان میبینم(حداقل تو فیلم ها)که اگه زن از رو احساس تصمیم میگیره مرد از رو هوس تصمیم میگیره.همه ی ما بارها و بارها این صحنه ها رو تو فیلم ها دیدیم که مرده خیلی راحت به زنش میگه اگه فلان کار رو نکنی طلاقت میدم.یا میره یه زن دیگه میگیره اگه زن اولش بخواد اعتراض کنه با تهدید معروف((طلاقت میدم))دهن طرف رو سرویس میکنه.اون زن بیچاره هم از ترس آبروش با شرایط میسازه.اگر هم نسازه دیگه کسی نمیگه چرا جدا شد؟همه میگن مشکل داشته(بیشتر تو خانواده های سنتی)
به جز این مورد موارد دیگه ای هم هست مثل چند زن داری و حضانت بچه(من املاش رو بلد نیستم.مگه چیه خب؟)که در مورد هرکدومش میشه اندازه ی یه پست حرف زد.
چند وقت پیش خونه ی یکی از اقوام داشتیم بحث میکردیم.من چند مسئله راجع به ازدواج که تو احکاممون خوندم رو گفتم که الان مینویسم(شنیدنش خالی از لطف نیست)
.... فرمود:زن خوببه حرف شوهرش گوش میدهد و مطابق دستوراتش عمل میکند(!)
اینجا میتونین به جای زن خوب بذارین بچه ی خوب
....بدون اجازه ی شوهر شغل نگیریم که آرامش و صفای زندگی را به هم میزند.این حق شوهر است که اجازه بدهد یا ندهد.
من قبول دارم که مرد اجازه داره نذاره زن تو محیطی کار کنه که همه مرد باشن اما پس تکلیف آقایون چی میشه؟این رو هم میدونیم که چقدر مردا هستن که با منشی هاشون رابطه دارن و اگه زن بخواد اعتراضی بکنه بهش انگ شکاک بودن میزنن.
اینم یه حدیث دیگه:((اگر سجده کردن در برابر غیر خدا جایز بود دستور میدادم زن برای شوهرش سجده کند))
من رو که یاد آیین برده داری میندازه.شما رو نمیدونم.
خلاصه بحث به اینجا رسید که من گفتم اگه من باید طبق این اسلام ازدواج کنم که تا آخر عمر مجرد میمونم و قید اون نصفه ی دیگه ی دین رو زدم.
بقیه ی بحث جالب بود.یکی ازین پسرای فامیل واسه من اظهار نظر میکنه که زن وظیفه شه که ظرف بشوره غذا درست کنه و....
منم در جواب گفتم اتفاق خود پیامبر فرمودن(این رو دبیرموون گفت):زن وظیفه نداره کار خونه انجام بده اگه میکنه لطف میکنه حتی وظیفه نداره شیر به بچه بده میتونه بگه واسه بچه اش دایه بگیرن.
البته این رو من به زبون خودم گفتم ها.نگین تحریف کرد(ایول اسلام.جیگرم حال اومد)
خلاصه این یارو لج کرد که نه زن وظیفه شه.
من:همین حرفا رو بزن که هیچکی حاضر نشه زنت بشه
اون:کی زن خواست؟من مگه خلم زن بگیرم
من:گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده.
ادیگه مامان اینا دیدن نزدیکه پاشیم هم رو بزنیم اون رو از اتاق بیرون کردن........
پی نوشت:این پست فقط حرفایی بود که تو دلم مونده بود و اصلا موضع گیری یا توهین به چیزی یا کسی نیست.فقط درد دل یه وکیل آینده بود(بگو ایشاا...)یاسی میخواد بخوابه.دیگه نمیذاره بنویسم.تا اینجاش رو فعلا در موردش بحرفیم تا بعد.
سرش رو روی میز کامپیوترش گذاشت و چشماش رو بست.سعی کرد حرفایی که باید بزنه رو مرور کنه. - خدایا کمکم کن. چشماش رو باز کرد و به صفحه ی چت که هر لحظه پیغامهای پی دی پی روشنش میکرد نگاه کرد.فقط یه جمله..... - امیدوارم خوشبخت بشین. دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.دکمه ی کیس رو زد و کامپیوتر ری استارت شد.ری استارت....یه شروع دوباره.زیر لب زمزمه میکرد.کاش منم مثل این میتونستم خودم رو ری استارت کنم.... سرش رو انداخت پایین تا اشکاش که روی چال گونه اش گیر افتاده بودن جاری بشن.اشکی که از چشماش میچکید و روی صورتش سفر میکرد رو دنبال کرد تا اینکه روی موهاش که دورش ریخته بود خودش رو رها کرد.به حلقه های موهاش نگاه کرد.سرش رو تکون داد و موهای مواجش مثل دریایی روی بستر صورتش جاری شدن.با دستای کشیده اش اشکهاش رو پاک کرد.نمیخواست کسی بفهمه که داره گریه میکنه.میخواست مقاوم باشه. سعی کرد فراموش کنه.مثل جن زده ها از جا پرید.و در حالی که فایل های کامپیوترش رو زیر رو رو میکرد با بی صبری گفت: - کو؟پس کجایی؟ چند ثانیه بعد صدای آهنگ شادی تو تمام کوچه پیچید.دخترک که چند ساعتی بی حرکت نشسته بود با یه جهش از روی صندلی پرید.به طرف کمد رفت.لباس پرنسسی اش رو که تازه خریده بود برداشت.وقتی به پله ها رسید لباسش رو یه گوشه انداخت و پرید رو نرده ها.بعد با یه حرکت جفت پا روی سرامیک ها پرید. کفشهای مجلسی اش رو برداشت.یه نگاهی بهشون انداخت.چشم هاش پر اشک شد... چند ثانیه بعد دختربا موهای مواجش که روی شونه های لختش آویزون بود و لباسی که اون رو شبیه فرشته ها میکرد وسط اتاق ایستاده بود و با صدای آهنگی که گوش رو کر میکرد زیباتر از همیشه رقصید.انقدر چرخید و چرخید تا وسط اتاق ولو شد.چشماش رو بست و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.هیچ وقت فکرش رو نمیکرد اگه یه روزی بفهمه ماجرای عشقش دروغ بودهو اونی که با آرزوی دیدنش زندگی کرده داره ازدواج میکنه بتونه اینجوری بالا پایین بپره.با ورود مامان یه لحظه همه چیز ازذهنش پرید.مامان در حالی که چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود در اتاق رو باز کرد .با دیدن دختر شوکه شد - این چه وضعیه؟چرا اینا رو پوشیدی؟باز خل شدی؟ چشماش رو با کمی عشوه باز کرد.نگاهی به چهره ی متعجب مامان انداخت .با بی تفاوتی صدای خر و پف در اورد و دوباره چشماش رو بست. - من که آخر حریف تو نشدم. و در حالی که غرولند میکرد به طرف آشپرخونه رفت.دیگه چیزی نگفت اما دختر میدونست که مامان ته دلش خوشحاله که دخترش بعد از چند وقت دوباره اینجوری شاده و میخنده.مامان دلش خوش بود که دخترش دیگه ناراحت نیست.اما نمیدونست که....آخه مدت ها بود طنین خنده های دخترک فضای خونه رو پر نمیکرد و در جواب همه ی کنجکاویها لبخندی میزد و به سکوت بی پایانش ادامه میداد. اون روز دختر انقدر رقصید و رقصید تا بابا که دیگه ازین همه سر و صدا کلافه شده بود با عصبانیت اومد تو اتاق و صدای کامپیوتر رو کاملا بست.اما دخترک باز هم خندید.انقدر خندید تا چشماش پر اشک شد.اون روز دختر بیچاره میخواست تو همهمه ی صدای خواننده و حتی صدای فریادهای مادر و پدرش ضجه های قلبش رو نشنوه.میخواست با رقصیدن نشون بده که شاده و هیچ اتفاقی نیفتاده تا به قلبش بگه که دیگه بهونه نگیره. ....والان چندین سال ازون روزها گذشته.امروز دختر یکی از معروفترین رقاصهای دنیاست.امشب مادرش مثل همیشه با لبخندی اون رو همراهی میکرد.بیچاره مامان.هنوز نمیدونه که.... باز هم هفته ها و ماه ها از پی هم گذشتن و اون دختر حالا پیر و فرتوت شده.و در حالیکه به آلبوم های عکسش که یادآور دوران جوونیش هستن نگاه میکنه این فکر از ذهنش میگذره که چطور تمام جوونیش تو شلوغی سالن های رقص گذروند ت اصدای ضجه های قلبش رو نشنوه.... اماهنوز داغی که رو قلبش بود مثل روز اول تازه است و سینه اش رو میسوزونه.هیچ چیز فرقی نکرده.تنها جوونی دختر بود که در سالن های رقص از بین رفت.....
چند روز پیش یه داستان تو وبهاره رهنما خوندم.شاید شبیه اون شده باشه.امیدوارم اینجوری نباشه.
پی نوشت:امروز آخرین امتحانم رو دادم
پریشب بعد از مدت ها رفتم به وبلاگ دوستام سر زدم.انقدر دلم واسه اون زمانی که هر روز واسه دوستام نظر میذاشتم تنگ شد.مخصوصا وقتی تو کامنت دونی های دوستام میرفتم.فردا باز هم تکرار میشود حتی اگر دیگر نباشم....
چند وقتی میشه اینجا هم از رونق افتاده.حالا میخوام بازم اینجا رو رونق ببخشم.با کمک دوستای عزیزم.
راستی باید یه چیزی رو اعتراف کنم.وقتی تو وبلاگ پریا خوندم که دوستای وبلاگیش رو از نزدیک دیده انقدر حسودیم شد(یا در اصطلاح ما روده هام آویزون شد)
وقتی اومدم وبلاگ پری رو باز کنم دیدم دیگه وبش تو فیوریتم نیست.یادم اومد از وقتی ویندوز رو عوض کردم وقت نشده برم به دوستام سر بزنم.شرمنده......میدونی وقتی میخوای نظر بذاری و جای اسمت با خوشحالی حرف ی رو میزنی و الان منتظری بنویسه یلدا اما نمینویسه یعنی چی؟یعنی سال ها ی دور از اینترنت.
پی نوشت:واسه خودمون متاسف شدم که انقدر ت.ر.و.ر و اینچیزا زیاد شده که امروز در حالی که میخندم میگم دایی اگه گفتی کی ت.ر.و.ر شده؟اونم میگه اس......و هر دو میخندیم(چقدر طبیعی)
دیروز داشتم خیلی خوش و خرم از امتحان هندسه می اومدم.یهو دیدم یه دختری حدود هفت هشت ساله سرش رو انداخته پایین و داره زمین رو نگاه میکنم.حس کنجکاویم(ابدا فضولی نبود)گل کرد که ببینم داره چی رو اینجوری موشکافی میکنه.وقتی از کنارش رد شدم یه ملخ دیدم که رو زمین لم داده بود این هوااااااااااا
الان که بهش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه.دست زهرا رو کشیدم و بیاختیار داد زدم زهرا بدو.
دختره هم ازین بچه های......(خودتون یه چیزی جاش بذارین)بود تا فهمید من ترسیدم پاشو برد بالا که ملخ رو پرت کنه طرف من.منم تا جایی که توان داشتم دویدم.فقط تنها چیزی که بین تپش های قلبم شنیدم صدای بابای دختره بود که خیلی دیلکس میگفت:نکن دخترم.
دو قدم جلوتر هم زهرا از من جدا شد آخه آبروش رو برده بودم وسط خیابون.