hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

میخواستم ببندمش وبم رو.تصمیمم قطعی بود.اما دلم نیومد.دلم نیودم ازین همه خاطره دل بکنم. 

وقتی این متن رو نوستم اشکام صفحه کلید رو خیس میکرد.یاد تابستون افتادم.یاد اون پستی که با کمک بچه ها رکورد بالای۵۰ تا نظر رو زدم.یاد وقتی که نظرام ۳رقمی شد ذوق مرگ شدم افتادم.یاد اتفاقاتی افتادم که اینجا افتاد.بحث هامون با خواهری.دعواهای و بحث و جدل های مصطفی و ژویا(که امیدوارم خودش به اشتباهش پی برده باشه)چه دوستای خوبی داشتم.دلم گرفته.از دوستام.از کسانی که فکر میکردم من رو دوست دارن.کسانی که فکر میکردم حضورم براشون مهمه.وقتی گفتم میرم فکر میکردم حداقل چند نفر هستن که دوستم داشته باشن....... 

این ژست رو ننوشتم که به من ترحم کنین.میخوام از صفر شروع کنم.میخوام فرض کنم تا الن دوستی نداشتم.نیاز به کمک دارم.تا بتونم دوباره بشم همون یلدای شاد و شنگول که از دیوار راست بالا میرفت. 

اگه مردشی بسم ا.... 

پی نوشت:اگه موندم واسه کسانی بود که هرچند اونا باهام دوست نبودن یا فرصتم رو نداشتن یا فقط یه بار اومدن.اما من دوستشون دارم.جا داره که از خیلی هاشون تشکر کنم.دوست دارم اسم همه شون رو ببرم.همه ی اونایی که با دیدن نظرشون ذوق مرگ میشم. 

خواهری عزیزم.علی تنهاست.مصطفی.پریا مونس.عروس خانوم(آلیس)معصومه آرزو نوشین مترو من صدرای بازیگر  و اون صدرا که نمیدونم چرا دوست داشتم باهاش دعوا کنم.روانی(که از همه مونم عاقل تره) پاییزان تینا وکافه  تنهایی و....... 

دوستتون دارم.و بهتون نیاز دارم 

من آن شمعم که با سوز دل خویش

فروزان میکنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان میکنم کاشانه ای را

این وبلاگ تا چند روز دیگه برای همیشه پاک خواهد شد.فعلا کامنتدونی بازه واسه خداحافظی

بچه سوسول

ازونجایی که تو خونه ی ما هیچ کسی نیست که بره خرید من خودم این امر خطیر و وظیفه ی الهی و بار سنگین رو به دوش میکشم(دوستان در جریان هستن که یهویی وسط صحبت میرم نون بخرم)

تو این خریدهایی که رفتم زیاد سوتی دادم.مثلا یکیش همین چند وقت پیش.رفتم از سوپر پایین خونه مون ماست بخرم.مامان1000تومن داد.من از همه جا بیخبر هم دیگه پول برنداشتم.خوش و خرم اومدم تو مغازه.مغازه داره هم ازین بچه فشن های مامانم اینایی بود.سرش پایین بود.تا سلام دادم یهو نیشش باز شد.منم یکی ازین نگاها کردم که یعنی نیشت رو ببند.مرتیکه ی هیز.

خلاصه سطل ماست رو گرفتم و همینجوری که اخم کرده بودم پرسیدم چقدر میشه؟که یهو گفت:1200تومن.درحالیکه سرخ شده بودم گفتم:ببخشید من الان1000تومن بیشتر همرام نیست.یه لحظه صبر کنین الان میارم.پسره از زور خنده نمیتونست حرف بزنه

وقتی اومدم خونه داشت از گوشام دود بلند میشد.خلاصه 200تومن دیگه برداشتم و رفتم ماست رو گرفتم.

یعنی همین مونده بود پلو این بچه سوسول ضایع بشم.

ای خدا هر مصیبتی سرم می آوردی ولی اینجوری ضایعم نمیکردی.


درد دل (۲)

۱ ـ انقدر بدم میاد از آدمایی که حرفاشون رو نصفه میزنن.مثلا ۴ساعت یه ماجرایی رو تعریف میکنن آخرم نمیگن که بالاخره چی شد.من که اصلا اینجوری نیستم

سوژه ی مورد نظر پدر و مادرش جدا شده بودن.عموم گفت احتمالا واسه اون بوده افسرده شده.

۲ ـ دیروز دوستم اومد خونه مون.قبل ازین که بیاد مامانش چند بار زنگ زد گفتم هنوز نیومده.وقتی رسید به مامانش زنگ زد و گفت که رسیده.نمیدونم چی بینشون رد و بدل شد(من رفته بودم چایی بیارم)فقط وقتی برگشتم دیدم الانه که بغضش بترکه.پرسیدم چی شده؟اولش که بحث رو عوض کرد.اما وقتی یهو زد زیر گریه دیگه نتونست انکار کنه که......

گفت با دوستش(پسر)رفتن کافی شاپ.اولش باورم نشد.آخه طرف ازونایی بود که از هرچی پسره بدش میاد.ماجرای آشناییشون و اینکه پسره چطور باهاش دوست شده و.....رو برام تعریف کرد.

این سومین باری بود که به همچین آدمی برمیخوردم و میخواستم کمکش کنم.اول سعی کردم آرومش کنم.اما واقعا از مامانش میترسید و حتی به حرفام گوش نمیداد.از طرف دیگه میترسید اون پسره رو اذیت کنن.اجازه دادم با گوشیم زنگ بزنه و بهش ماجرا رو بگه.قرار شد من حواسم به مامان باشه تا قضیه لو نره.اومدم تو حال و شروع کردم به چرت و پرت گفتن.فقط گاهی می اومدم تو اتاق.دوستم کنار کمد وایساده بود و داشت آروم گریه میکرد.ازش خواستم که تلفن رو قطع کنه.

بالاخره قطع کرد و اومد تا فکرامون رو رو هم بذاریم ببینیم چیکار باید بکنیم.من اصرار داشتم که راستش رو بگه(آخه به طرز عجیبی تمام درها واسه دروغ گفتن به روش بسته شده.میدونستم نشانه است)ازش پرسیدم اگه مامانت بر فرض محال هیچی بهت نگفت و باهات راه اومد میخوای چیکار کنی؟میخوای همینجو.ری باهم دوست بمونین؟گفت قصدمون ازدواجه.و مامان پسره هم باهاش حرف زده و گفته بعد امتحانا میان خواستگاری.هرچی از هرجا شنیده بودم واسش گفتم و به گوشش نرفت.گفتم همه ی این مشکلات به کنار.فکر میکنی میتونین با هم خوشبخت باشین؟با همچین آدمی که هنوز هیچی نشده فکر میکنه تو رو خریده و بهت میگه اینجا نرو اونجا نرو به فلانی زنگ نزن و حتی بهت اعتماد نداره.تو داری پای تلفن گریه میکنی و اون باور نمیکنه مامانت فهمیده.گفت مامانم هم اینا رو به من گفته(مامانش تا یه حدی میدونسته اینا با همن)

و میگه اگه برم دانشگاه موقعیت های خیلی بهتر برام پیش میاد حتی وقتی قانع نشدم مامانم گریه کرده.میگفت آخه ما هردومون هم رو دوست داریم.و خلاصه این که فکر میکرد هر موقعیتی هم پیش بیاد کسی نیست که انقدر هم رو دوست داشته باشن.میگفت دوست نداره جز این کسی رو دوست داشته باشه.

بچه ها هر چی به ذهنتون میرسه بگین بهش بگم.من واقعا نمیدونم چی بهش بگم.امروز که زنگ زدم خیلی ناراحت بود.قرار شده با مامانش حرف بزنم.آخه اونم نه تنها گوشیش رو گرفته حتی بهش گفته دیگه حق نداری از خونه بری بیرون.

میدونم اونا تجربه شون زیاده.اما میدونم این راهش نیست.چون تو دوستام دیدم که همچین اتفاقی باعث شده طرف هم از نظر روحی ضربه بخوره هم رابطه اش به صورت سکرت بیشتر هم شده.حالا بگین به مامانش چی بگم.میدونم اینجور وقتا آدم منتظر یه نفره که یه پلی بین خودش و خانواده اش بزنه.به قول اون خواننده هه:من و تو مثل ستاره زیر یک سقف اما دوریم

برای به هم رسیدن چشم به راه یه عبوریم.

راستش خودمم خیلی تو فکر رفتم.نمیدونم این فرهنگ کوفتی ما چرا اینجوریه که همیشه خانواده های پسرا تا میفهمن پسر دسته ی گلشون عاشق شده شاید اول یکم ناراحت شن اما آخرش کمکش میکنن تا با دختره ازدواج کنه.اما اگه عین این اتفاق واسه دخترا بیفته اگه خانواده اش یکم روشن فکر باشن که فقط تا یه مدت تو حبسه و اگه متحجرم باشن که باید بری از زیر مشت و لگد برادرا و باباهه دختره رو بکشی بیرون.تازه اونم تا آخر طرد میشه از خانواده اش.تازه اگه جامعه بپذیرش.

میدونم یه علتش به خاطر ضعف ج.ن.س.ی دختراست.اما این مال وقتیه که کار به جاهای باریک بکشه.اما وقتی فقط رابطه در حد تلفن یا اس ام اس بوده نمیتونم هیچجوری این تبعیض جنسیتی رو توجیه کنم.

۳ ـوااااااااای. بدترین اتفاق دنیا اینه بری واسه 2تا از دوست جونات 4ساعت یه نظر بذاری ازینجا تا اینجا.بعد یهو کامپیوتر هنگ کنه و این کار چند بار تکرار بشه.

دیشب این اتفاق وقتی واسم افتاد که داشتم وبلاگ معصومه جون و عزیز دلم پاییزان رو میخوندم.

شرمنده که بازم نشد کامنت بذارم.همه اش تقصیر این پرشینه.وقتی تو اینترنت نیستی و داری متن نظرت رو تایپ میکنی یهویی هنگ میکنه.این صدمنی باریه که اینجوری شده.تقصیر کامنتدونی این بچه های پرشینه

پی نوشت:نمیدونم چطور بعضی آدما انقدر ساده چشماشون رو میبندن و دهنشون رو باز میکنن و اصلا فکر نمیکنن که با حرفاشون چطور دل یه آدم رو میشکنن(آیکون دل شکستن)

۱ ـ ببخشید که عید رو اون شکلی تبریک گفتم.آخه ۲۹اسفند یهو یادم اومد شب میخوایم بریم مشهد و تا چند روزم نیستیم.مجبور شدم در حد نیم خط عید رو تبریک بگم.

۲ ـ شب قبل از عید رفتیم خرید(انقدر بدم میاد ازین آدمایی که کاراشون رو میذارن واسه دقیقه ی آخر)تو اون شلوغی ها یهو دیدم یه دستی از ژشت چبید به پام.من منحرف که فکر کردم سود جویان ازین شلوغی سو استفاده کردن با تمام قدرتم برگشتم و زدم رو دست طرف.انقدر محکم زدم که دست خودم درد گرفت/بعد که برگشتم دیدم یکی ازین نی نی ها که هرکس رو میبینن فکر میکنن مامانشونه و سریع آویزونش میشن تا بغلش کنه ژشتم وایساده و قیافه اش اینجوری شده.

انقدر وجدان درد شدم.حالا خدا رو چه دیدی؟شاید بزرگ شد و سرنوشت ما رو سر راه هم قرار داد و من بدون اینکه بشناسمش به خاطر الهامات درونی ازش حلالیت طلبیدم........

۳ ـ این چند روز که مشهد بودیم تقریبا تمامش رو خونه ی مامان بزرگم که بزرگ فامیل بود موندیم.روزی حدود ۳۰تا آدم جدید میدیم...ختر خاله ی مامان پسر عموی مامان پسر دایی دختر عمه و......حالا بدیش این بود هی باید جلوی همه شون خم و راست می شدی و ازین که میبینیشون احساس خوشحالی میکردی.و وقتی شیرینی ها رو تعارف میکردی یه لبخند کاملا تصنعی بهشون میزدی و خودت رو خفه میکردی که ازین شکلاتا بردارین ازین شیرینی ها میل بفرمایید و وقتی هم که یکی دلش به حالت میسوخت و میخواست ظرف رو ازت بگیره و یه کمکی بهت بکنه با یه لحنی که انگار یه عالمه انرژی داری بهشون میگفتی:نه شما بفرمایید.خسته شدم خودم میگم.من که تعارف ندارم....و این حرف رو در حالی میزدی که دستات ااز خستگی داشت میلرزید و کمرت خم شده بود.و وقتی هم که یه لبخند معنی دار(ازون لبخند هایی که باید بهشون بگی نیشت رو جمع کن.من میخوام درسم رو ادامه بدم)میزنن تو هم با یه لبخند جوابشون رو بدی و آخرشم شروع کنی به تعارف که بازم تشریف بیارین خوشحال میشیم و....

آخرشم تند و تند ظرف ها رو جمع کنی تا خونه براسی مهمون های بعدی آماده بشه . وقتی میبینی مهمون نیومد یه نفس راحت بکشی.جلو مبل لم بدی.و بشینی برره نگاه کنی و هنوز چشات رو هم نرفته مامان با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت بفهمونه:یلدا ظرفا مونده.

و بعد ظرف ها مهمون و دوباره روز از نو روزی از نو......اینه که ازین دید و بازدید خستگیش واسم موند

۴ـبالاخره بعد از کلی دوندگی تونستم مامان رو راضی کنم که اجازه بده با عموم اینا بریم ویلا و یه آب و هوایی عوض کنیم.

که اون روز هم با سوتی های من و وجود یه آدم عجیب روز پرهیجانی شد.البته چند ساعته اول ازینکه یه بنده خدایی ما رو از همراهی خودش محروم کرد حرص خوردم.همون اول صاف رفتم طرف بخاری و ژام چسبید به لوله اش و الان جاش اینجامه(رو ساق پام)اکلا اون روز خیلی تنها بودم.آخه دختر عموم کنکوری بود و یه کتاب زبان دستش بود و تو یه عالم دیگه بود.دختر خاله اش هم که با هم دوستیم شوهر کرده و قاطی بزرگا نشسته بود.زن ها همه داشتن از ویکتوریا و فارسی۱ و تربیت بچه ها و .......حرف میزدن.مردا هم دنبال آتیش و قلیون بودن.اول که تو جمع مردا بودم اما بعد حوصله ام سر رفت.و فقط عین خیار نشستم و به بازی بچه ها نگاه میکردم.که متوجه حضور همون به اصطلاح سوژه شدم.در نگاه اول دیدم یه پسری حدودا ۲۰ ساله(این تصور من بود) با عینک آفتابی(اصلا نسبت به عینک آفتابی دید خوبی ندارم و هرکس که ازش استفاده میکنه احساس میکنم یا مغروره یا افسرده)شلوار لی بلوز مشکی نشسته اون ور حیاط و داره به بازی بچه ها نگاه میکنه.تو نگاهش یه چیز خاصی داشت که نمیفهمیدم چرا توجه ام رو به خودش جلب میکرد.احساس میکردم تو یه دنیای دیگه است(اینا رو تو همون یه نگاه فهمیدم)

سعی کردم حواسم رو پرت کنم و بهش نگاه نکنم.اکم کم احساس میکردم چقدر مغروره که افتخار نمیده بیاد تو جمع.خلاصه تا بعد ناهار هرچی سرم رو گرم کردم نتونست از فکر رازی که تو چشماش بود در بیام.وقتی که همه داشتن والیبال بازی میکردن بالاخره از دختر عموم ژرسیدم:این بچه مغروره کیه؟چرا اینجوریه؟

و اون برام توضیح داد که طرف مشکل روحی داره.یعنی یه جورایی افسرده است.تو جمع نمیاد.اصلا قاطی بقیه نمیشه و.....و آخرشم گفت شکست عشقی خورده(البته نمیدونم مسخره ام کرد یا جدی گفت)هر وقت چشمم بهش میفتاد سعی میکردم بفهمم تو چه فکریه و داره به چی نگاه میکنه.اما نگاهش مثل همیشه به بی نهایت بود(به تعبیر خودم گمشده ای داشت.مثل آدمایی که یکی از نزدیکانشون رو از دست دادن)

بعد از حدود نیم ساعت دوباره طاقت نیاوردم  و از دختر خاله ام پرسیدم:چند سالشه؟مامانش کدومه؟تو اون شلوغی فقط این رو شنیدم که ۲۵ سالشه(اینجا فهمیدم که تو تشخیص سن واقعا خنگم)یکی دو باری نگاش کردم تا از رازش سر در بیارم اما هر دفعه سنگینی نگاهم رو میفهمید و با بی تفاوتی برمیگشت طرفم منم مجبور میشدم که سوت بزنم(همون به به چه هوایی)دیگه بهش نگاه نکردم.چون میدونستم که ممکنه سو تفاهمی پیش بیاد.خلاصه فقط سعی میکردم دورا دور از رازش سر در بیارم.یه فکری به ذهنم زد.یادم اومد که تو بدترین روزهای زندگیم تنها چیزی که تونسته من رو از تو لاک خودم در بیاره حضور بچه های کوچولو بوده.اونجا هم که تا دلت بخواد نی نی بود.یه پسری که ۲سالش بود و حسابی با هم رفیق شده بودیم رو بغل کردم و سعی میکردم از طریق اون بهش نزدیک شم.چند بار تا چشمش بهش افتاد خندید(از خنده اش خوشحال شدم)و پاش رو بی هوا گذاشت رو یه شاخه و اون شاخه شکست.وقتی عموم بهش گفت که مواظب باشه برگشت و زیر پاش رو نگاه کرد.اون شاخه رو برداشت.و مثل همیشه(یه جوری میگم انگار صد ساله میشناسمش)با بی تفاوتی نگاهش کرد.بچه هه هنوز بغلم بود و به بهانه ی این که میخوام شاخه رو بهش بدم از دستش گرفتم.که خارش رفت تو دستش.بی اختیار جیغ زدم.اما اصلا تو این دنیا نبود.واقعا صدام رو نشنید و فقط داشت به گل نگاه میکرد.دستم رو به دهنم زدم تا دردش آروم شه.دیدم اصلا متوجه حضور هیچکس نیست.با عصبانیت گل رو از دستش کشیدم و انداختمش یه گوشه.ازون به بعد چند بار دیگه جلوم سبز شد.یه بار وقتی داشتم میرقصیدم.یه بارم وقتی از پنجره ی ماشین آویزون شده بودم تا بچه ای که تو ماشین بود رو ببوسم.تصمیم داشتم دیگه کاری نکنم که بخوان پشت سرم حرف در بیارن.دیگه بهش نگاه نمیکردم و تا حد امکان ازش فاصله گرفتم.فقط یه بار که با عموم رفتیم قدم بزنیم بالاخره دل رو به دریا زدم و ازش پرسیدم این یارو چرا اینجوریه؟ابالاخره یکی  تونست با جوابش قانعم کنه.و من هم با پر رویی تمام گفتم که باید باهاش حرف بزنن و نذارن اینجوری تنها بمونه.

حالا فعلا نمیگم چرا اینجوری بود.میذارم تو خماریش بمونین....دیروز هرکار کردم نتونستم از فکرش در بیام.وقتی واسه یاسی تعریف میکردم پسر خاله ام هم شنید و پرسید یارو پسر بود دیگه؟(انقدر ازین آدمایی که تو هر نگاهی دنبال عشق و تو هر فکری دنبال فکر یار و تو هر غمی دنبال غم فراق میگرن بدم میاد)منم با تشر گفتم:احمق میگم جای بابام بود