hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

میگن وقتی دلت گرفته حرفاتو تو1کاغذ بنویس بنداز تو آب..... 

وبلاگ منم الان همین شکلیه. 

ببخشید اگه این ÷ست ترتیب نداره و بی نظم نوشته شده. 


 

درست وقتی رفتم تو حس با صدای ترقه ازجام میپرم.میرم ببینم صدا از کجاست.بابا با 1عالمه ترقه دم در وایساده.حالا جالبیش اینه چون هوا سرده(اینجا برف میاد)از تو خونه میندازه بیرون. 

حتما مثل من داره فکر میکنه این همه پول داده به ترقه و منورو...فردا که مامان بیاد همه تو سطل آشغاله.آخ اگه حسش بود.امشب میترکوندیم.... 

اما امشب با خودم درگیرم.دوستم بهم اس داده میگم بیا تو یاهو بحرفیم.میاد تو یاهو میگم بذار تو وبم بنویسم.باز دوباره میگم بیا اس ام اس بدیم.کار خودشه تحمل میکنه. 

1تصمیمی راجع به وبلاگ گرفتم که الان نمیتونم بگم. 

راستی چند وقت پیش نزدیکترین دوستم ازدواج کرد.انقدر ناراحت بودم که میخواد تو این سن ازدواج کنه که تمام سعیمو کردم منصرفش کنم.اما نشد.دلایل خودشو داشت.که منطقی بود(دنبال عشق و دوستی نباشین.این 1ازدواج معمولی بود)وقتی رفتم خونه شون که ببینم حقیقت داره یا نه.اول 1ذره من من کرد.بعد گفت هنوز جواب ندادم.اما همون لحظه همسایه شون اومد و 1سوالی پرسید.از جواب دوستم فهمیدم که بله رو داده. 

فقط در رو بستم و وقتی خواست بغلم کنه عین یه غریبه دستم رو بردم جلو و گفتم خداحافظ.حتی وقتی انگشتری که واسش نشون آوردنو نشون داد هیچی نگفتم.شبش هم تا صبح اس دادیم.اما من فقط گله کردم.امیدوارم منو درک کنین.آخه من و جوجو(دوستم)عین خواهریم.اینکه بخوام خبر عروسیشو از یکی دیگه بشنوم خیلی سخته. 

خلاصه یهو دیدم ناراحت شد.تازه به خودم اومدم و شروع کردم به غلط کردن.میگفت این همه حرف زدیم 1تبریک خشک و خالی نگفتی(آخه اون موقع انقدر به این مسئله بدبین بودم که واقعا فکر میکردم باید تسلیت بگم بهش)وقتی سعی کردم بهش نزدیک شم بی مقدمه گفت خوشبحالت یلدا بابا داری..... 

اونو آروم کردم.اما تا صبح خودم گریه کردم که چرا جوجوی من باباشو انقدر زود از دست داد. 

2فروردین نامزدیشه.میخوام 1کت شلوار بپوشم.کروات هم بزنم.بشم بابای عروس.که جوجوی من دلش نگیره

نظرات 5 + ارسال نظر
خواهری سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ

مبارکش باشه.
ولی به چیه این من باید نظر بزارم؟

مرسی

حسین سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ب.ظ

یلدا جان عالی بود ولی اشکم بابت دوستت دراومد خدا باباشو رحمت کنه،در کل خیلی خوب بود

ممنون.لطف دارین.خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه

فرزاد چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ

سلام خواهری جون
حال و احوال؟ خوبی؟

یک کم خوب کمتر گله میکردی، طفلک دوست داشته بجای گله بهش تبریک بگی و روحیه بدی یهش

سلام.ممنون.
آخه واقعا ازش توقع نداشتم

فرزاد چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ب.ظ

سلام به خانم خواهری

خوبین؟ خیلی خوشحال شدم دوباره اینجا دیدمتون
خبری نمیگیرین؟!

اینم که مال ما نیست

پریا دوشنبه 1 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 03:11 ب.ظ http://www.blogme.blogfa.com

بابای عروووووووووس
سیبیلم بذار با کلاه شاپو

میخوام برم عروسی دعوا که نمیرم.میخوای تسبیحم بگیرم دستم؟
نیست منم هیکل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد