hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

سلام به همه ی دوستایی که تو این چند روز تنهام نذاشتن و اون هایی که گذاشتن. 

می خواستم این بار که onشدم از سعید بگم اما روزتون رو خراب نمیکنم.فعلا فقط میگم چند روز پیش گفت نامزد داره.بعد از یه هفته گفت دروغ بوده.راستش توقع داشتم شما تو این یه هفته که جواب کامنت ندادم یه چیزی بپرسین اما...... 

بگذریم اومدم ولنتاین رو تبریک بگم. 

ولنتاین همه ی دخترا پسرا مامانا باباها مرغا خروسا اونایی که هنوز جوجه ان تهرانی های مغرور شیرازی های نامرد شمالی های پولدار مشهدی های... 

ای بابا اومدم یه تبریک بگم.فکر کنم کل ایران رو به جون خودم انداختم. 

سعید جووووووووووووونم ولنتاینت خیلی مبارک.صد سال به این سال ها به پای هم پیر شین.ایشاا... قسمت بشه بازم بری مکه ایشاا... دومادیت(من داداشم رو دوماد نمیکنم) 

خب دیگه خلاصه تمام اعیاد اسلامی و غیر اسلامی و ایرونیو...... 

چقدر ور زدم.مبارکککککککککککککککککککککککک  

واسه ما هم دعا کنین.همون اسبه و سم طلاو... 

راستی ازین لحظه من وسعید رسما چیزیم.چی میگن بهش؟اها خواهر برادر(چشمک) 

سعید نخونه:دروغ گفتم.ما هیچم اینجوری نیستیم.ما فقط عاشق همیم.نه چیز دیگه ای. 

برم تا وارد جزئیات نشدم

۱ـامروز نتایج رو اعلام میکنن.فکر کنم سوم بشیم.نمی دونستم انقدر هنرمند اینجا داریم.راستی شما که تو تئاتر سررشته دارین به من بگین که موسیقی زنده امتیازه+داره یاـ؟ سازش هم ویالون فرض کنین.جواب رو سریعا ارسال کنین. 

۲ـ باید بگم که بالاخره انتقامم رو ازین معاون هامون گرفتم.نترسین زنده است.فقط سر نمایش یه تیکه دوستم گفت:مریم آروم باش اینجا بیمارستانه.من هم گفتم:من به بیمارستان چی کار دارم؟من مامانم رو میخوام می فهمی؟ 

اینجا بودکه قطره ای اشک روی گونه ی معاونمون چکید.چند نفر دیگه هم گریه کردن.من که اون دیالوگ رو فی البداعه گفتم. 

۳ـخیلی دوست داشتم تو یکی از جلسه های تمرینمون بودین و می دیدین که الکی چه خوش بودیم.آخر نمایش نامه که من باید دادداشم(که بعدا شد خواهر)بغل میکردم.ونمایش تموم میشد.اونجا مربی مون(مربی که چه عرض کنم منتقد بودن.اومد نیم ساعت روحیه مون رو داغون کرد و رفت)گفت هم وطن جان شما می دونستی دختر نمی تونه نقش پسر بازی کنه؟ 

من هم گفتم:مسئله ای نیست.پسر میاریم.این صحنه ی آخر هم پرده ها جمع می شه و اون تیکه ی اصلی رو نمی سازیم.یارو یه چشم غره ای رفت که خودم گفتم راست میگین نمی شه. 

۳ـاه.یادم رفت.شما تا یادم میاد بیکار نمونین.دعا کنین.واسه من مونسی آقا مصطفی و اسبه و نانازی و...... 

۴ـیادم اومد.میخواستم از عاشورا بگم.واقعا من نمی دونم اینا چرا انقدر چسبیدن به این عاشورا؟ 

میدونم عاشورا مال یه ماه پیش بود.گیر نده.بذار بگم.اون روز دیدم در امر به معروف و نهی از منکر نوشتن:رمز بقای اسلام در عزاداری سید الشهدا است. 

حالا بماند که چقدر خندیدم.می خوام بگم واقعا خوشحالم که رازی که تو واقعه ی عاشورا بود برملا شد.شما هنوز به عمق فاجعه پی نبردین.یعنی امام حسین رفت.جنگید شهید شد که ما بیکار نمونیم و عزاداری کنیم و اسلام زنده بمونه!یه وقت فکر نکنین الان عزاداری ها واسه اینه که یه عده صبح تا شب برن پای منبر وبرای یه عده آدم مشتاق دین ودیانت سخنرانی کنن و یه پولی به جیب....استغفرا... 

۵ـبابا من اومده بودم بگم قصد ازدواج ندارم اما مامانم نذاشت.منظورم اینه مامان اینجا نشست تا ببینه من چی مینویسم واسه شما.حالا رفت.راستی خانواده به کامنت هام گیر دادن.جان مادرتون به من بگین هم وطن نه یل... 

۶ـجریان خداحافظی رو که می دونین؟پست آخر تو وب قبلیم. 

من برمیگردم

تجربه هم خوب چیزیه

خبر خبر:مسابقه ی تیارت(تئاتر)بالاخره برگذار شد.ما گروه ۲بودیم.من که رو صحنه انقدر جو گیر شده بودم یه ضجه هایی میزدم که به وضوح اشک رو تو چشم تماشاچی ها دیدم(بعضی هاشون)۲تا گروه مونده بود تموم شه که داور که مامان دوستم بود آروم به من گفت تا اینجا اولین.همه ی گروه ها که رفتن گفت احتمالا سوم میشین 

اخه دوتا گروه آخر محشر بودن.راهیان نور که از اول سال تمرین داشتن.شهید داوودی هم ۳تا کارگردان داشتن.ما هم که هیچی هم یه مربی نداشتیم.گفتیم حالا شاید بازیگر اول شیم که اون هم به هنرمندی های انیسا خانم بی خیال شدیم و در آخر من که داشتم به بچه ها دلداری میدادم گفتم؛ 

فعلا ۳ ـ۴سالی میایم تجربه کسب میکنیم.ایشالا واسه دانشگاه. 

ولی واقعا نامردیه ما هم اگه مربی داشتیم اونجوری تئاترمون جذاب می شد. 

تازه من هم اون روز فهمیدم که ما ایرونی ها اصلا از زمان حال بیرون اومدیم و هنوز تو عاشوراییم.نمیدونم کی قراره به مسائل اامروز جامعه بپردازیم.آخه نمایش نامه ی ما که من نوشته بودم راجع به فقر بود 

۱دیقه بعد نوشت:راستی دعا کنین این تجربه ها به یه جایی برسه 

بابا مگه چند سالمه؟

اول باید بگم من ۳ساله ارتدنسی کردم.۲هفته پیش این سیم میم ها رو از دهنم در آوردن و جاش دندون مصنوعی(همون پلاک)نصب کردن.چند روز اول که همه اش حالت تهوع داشتم.باید۲۴ساعته تو دهنم باشه که فعلا به مرور زمان به ۷ساعت رسوندم(بازم جای شکرش باقیه) 

اما چیز جالبش اینه که مامانم واقعا فکر کرده اینا دندون مصنوعی اند.اون روز از مشهد زنگ زده میگه هم وطن دندونات رو میذاری؟ 

میگم مادر جان الآن اینجوری حرف می زنی فکر میکنن داری بایه نینیه ۶۰ساله صحبت میکنی.بعدا همه فکر میکنن شما ۸۰سال رو دارین.حالا خوددانی.راستی کی اونجاست؟ببینم آبروم پیش کیا رفته. 

میگه ...خانم و ...خانم و ...و....(اینا عمه های دختر خاله ی من هستن) 

خلاصه واجب شد یه سر برم مشهد خودم رو بهشون نشون بدم.بالاخره شاید من رو برای کسی در نظر گرفتن.یه وقت پشیمون نشن.

مکافات نامه

بالاخره کارنامه هامون رو دادنافتضاح کرده بودم.قبل ازین که نمره رو ببینم دبیرمون گفت هم وطن جان اگه می خوای گریه کنی از الآن شروع کن که بعدا شلوغ میشه ها.من هم گفتم:گریه چیه؟بچه که نیستم. و شروع کردم به تسبیح گردوندن(من معمولا یکی همراهمه برای وقتی که از جلوی دفتر رد می شم.شوخی کردم از دوستم گرفتم)معدل رو که دیدم می خواستم بزنم زیر گریه .هم چونه ام شروع به لرزیدن کرد دبیرمون لبخند پیروزانه ای(صفت جدیده)زد و من هم خودم رو جمع کردم.بعدش فهمی دم که تا نیم ساعت بعد از دادن کارنامه ها داشتم تسبیح می گردوندم. 

راستی پریروز واسه ما یه جلسه ی پرسش و پاسخ(استیضاح مدیر و اعضای کابینه)گذاشتن.من هم تا تونستم از دبیر فیزیکمون بد گفتم. 

دیروز زنگ آخر خانم ...من روصدا زد.اون موقع داشتیم با دوستم راجع به ازدواج و بچه و خیانت و تلاق و....(اینجا یه چیز سیاسی بذارین)صحبت می کردیم.گفتم الآن گوشم رو می تابونن و پرتم میکنن بیرون. 

خانم....:هم وطن از تو توقع نداشتم راجع به من اینجوری صحبت کنی. 

من:خانم من فقط حرف دلم رو زدم.چیزی که فکر میکردم درسته. 

حالتش عوض شد:آخه هم وطن جان اگه من سر کلاس باتو اونجوری حرف زدم به خاطر رابطه ی دوستانه مون بود 

من؛این که نمی شه من هر چی بخوام به یه نفر بگم و آخرش هم بگم دوستیم دیگه.... 

بقیه رو نمی شه بگم.خلاصه آخر زنگ دبیرمون گفت بچه ها یه برگه بذارین.همه شروع به اعتراض کردن که خانم ما نخوندیم و...من هم گفتم بنویسم؟دبیرمون به بچه ها توضیح داد که انتقادی مرگی کوفتی چیزی دارن بدیم به دبیر نوش جان کنن.(ببخشید من اعصاب ندارم.بعدا اینا رو پاک می کنم)من هم با که گوش مالیه ۱ساعت پیش(همون گفت وگوی دوستانه)یادم نرفته بود به تلافی نوشتم:فرمول خوشبختی=سرکوب عقاید+تعریف بیجا+هندوان(هرچه بیشتر بهتر)تقسیم بر انتقاد از دبیران. 

پایینش هم نوشتم یه شوخیه دوستانه بود.زنگ که خورد هم جونم رو برداشتم و الفرار

امروز تمرین تئاتر داشتیم.یهو به سرم زد وسط تمرین فرار کردم رفتم بالا پشت بوم مدرسه.همینجوری داشتم قندیل می بستم اما چاره ای نبود.آخه باورتون می شه تو۴طبقه مدرسه یه جا واسه قایم شدن نیست؟اون بالا واسه خودم شعر می خوندم و خاطره می نوشتم وادای بچه ها رو در می آوردم.بعد یک آن دیدم تبدیل به یه تیکه یخ شدم.دویدم پایین.دیدم صدای پا میاد.گفتم بچه ها اومدن دنبالم در کلاس رو باز کردم که......دیدم کلاس رو اشتباه اومدم.یعنی اگه سنگ می شدم می رفتم تو زمین بهتر بود. 

خلاصه بدون هیچ حرفی دررو بستم ورفتم طبقه ی پایین.به تابلوی کلاس نگاه کردم(دوم ریاضی)حس کودکی رو داشتم که به آغوش مادر برگشته اما امان ازدست روزگار.تازه کنار بخاری لم داده بودم که دیدم ۲تادوستم و دوستاشون مثل...(اسم اونایی که می خواستم بگم یادم رفت.همون ۳تا مردها تو لوک خوش شانس رو می گم)جلوم سبز شدن.یا ابوالفضل.رسیدن.اینجاست که گناهکاران به سزای اعمالشون می رسن.۳تایی با هم شروع کردن به بدوبیراه گفتن به من. 

من هم در کمال خونسردی گفتم یکی یکی حرف بزنین متوجه بشم.گنده تره که دود از گوشاش می اومد بیرون اومد طرفم.یه قدم عقب رفتم. 

انقدر صداش بلند بود که از محدوده ی شنوایی من خارج شد و از رو حرکات لب هاش فهمیدم داره میگه:((بی عقل کجا گذاشتی رفتی؟ما چه جوری بدون نقش اول نمایش رو اجرا کنیم؟)) 

من هم در جواب گفتم:((دیگه خسته شدم.من دیگه کار نمی کنم از صبح تا شب باید منت شما رو بکشم...))و کلی ور دیگه.خودم هم باورم نمی شد به این سرعت دیالوگ هام رو حفظ شده باشم.بلند زدم زیر خنده.یکی از بچه ها که تا الآن ناظر صحنه بود پرسید :دیوونه شدی هم وطن؟ 

براش تعریف کردم که این حرف ها دیالوگ های خودم تو نمایش بود که ناخودآگاه خوندمشون.بعد به خاطر این اتفاق مبارک من هم لوس بازی رو گذاشتم کنار و رفتم سر تمرین.اما چه تمرینی.نیم ساعت اول که فقط به دارلینگ فکر می کردم و با همه هم قهر بودم.بعد دیدم یه صحنه که می خوام دوستم رو بغل کنم اگه قهر باشم مصنوعی میشه و آشتیدیم. 

ولی امروز چون خودم هم ناراحت بودم خیلی خوب از عهده ی نقشم بر اومدم. 

دعا کنین مقام بیاریم.

من برگشتم

 سلام بچه ها.اول باید اعتراف کنم که کم آوردم.اون یارو از من سرسخت تر بود. 

البته این جریانات اخیر باعث شد تا من سعادت پیدا کنم و یه وب تو بلاگ اسکای بسازم.وایییییی اینجا چقدر قانون داره.من که سرم گیج رفت تا اون طومار رو خوندم. 

واقعا دلم واسه وبلاگ تنگیده بود.دوستانی که براشون کامنت می ذارم یا تو وب قبلی ام رفته بودن می دونن که من چه جوری ام.اگه شما تازه به جمع ما اضافه شدین بهتره اول به این آدرس برین(اگه خواستین کامنت بذارین اینجا لطفا)  

www.bia2hamvatan.blogfa.com