این پست یه بهانه است واسه تشکر از زحمات دوست عزیزم.از وقتی برگشته رو پاهام بند نیستم.از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم.انقدر انرژی دارم که میتونم یه فیل رو بلند کنم(به این امیگن اعتماد به نفس کاذب)دلم واسش تنگ شده بود.الان که اومده واقعا احساس میکنم.....
دوستانی که از پارسال وبم میان میدونن چقدر این دوست به من کمک کرده.ازون موقعی که یکی وبم رو هک کرد و مانلی گفت یه وب دیگه بسازم و ازون لحظه هایی که میرفتم وبش میدیدم دورش شلوغه میومدم اینجا میدیدم هیچکی نیست و ناامید میشدم بگیر و برو تا اون روزایی که کیمیا....
هیچ وقت اون روزا رو یادم نمیره.یادم نمیره تو همین اتاق بودم.گریه میکردم.تو به من زنگ زدی.نزدیک به نیم ساعت باهام حرف زدی.وقتی میگفتم ناراحتم واسم جک میفرستادی.هیچ کدومشون رو یادم نرفته.اما حیف که نمیدونم چجوری باید جبران کنم.و امروز برای چندمین بار کمکم کردی.خودت نفهمیدی.اما با حضورت دوباره به اینجا آرامش بخشیدی.
از وقتی تو رفتی روز به روز اینجا دلگیرتر شد.البته بودن کسانی که همیشه کنارم بودن اما هیچ کس جای تو رو نمیگرفت.گاهی که دلم تنگ میشد میرفتم وب قبلیت رو باز میکردم.وقتی اون پیغام رو میدیدم دلم میخواست گریه کنم.
اما باز هم دوستام بودن.تا اینکه تو چند تا پست قبل تر اینجا دعوا شد.درسته بعضیها میگن دعوا نبود.اما من نمیتونم اسم اون حرفا وتهمت هایی که به من زده شد رو چیزی غیر از دعوا بذارم.
البته خوشحال شدم که این بحث راه افتاد و آقا علیرضا تینای گلم و خواهری اومدن و ایرادهام رو گفتن.اما من بعد از کلی فکر کردن دیدم دورم خالی شده.واقعا احساس میکردم دیگه نباید بنویسم.نمیخوام دوباره گله کنم یا سر بحث رو باز کنم.فقط میخوام بگم اون برخوردها باعث شد فکر کنم هیچکس نیست که یه دوست مجازی واقعی باشه واسم.
شانس آوردم به حرف دوست عزیزم(زهرا)گوش کردم و عجله نکردم.اگه اون روز اینجا رو بسته بودم دیگه مانلی رو نمیدیدم.و الان مانلی عزیزم برای چندمین بار باعث شد این وب سرپا بمونه.
چون یادم آورد که من تنها نیستم.......
مانلی عزیز میدونم که نه بلدم مثل امیر آرام شعر بگم نه مثل پریا منطقی و مهربون باشم(این رو خیلی نمیتونم توصیف کنم.نمیدونم چی بهش میگن؟منظورم اینه هم منطقیه هم ...ولش خودش فهمید چی میگم.کلا بچه ی خوبیه)و نه مثل مترو من یا نانازی(یادش بخیر)چیزای خنده دار بگم.
من میتونم بگم ازت ممنونم عزیزم.خوشحالم که برگشتی.
به همین سادگی.......
راستی تو یکی از پست هام گفته بودم مامان میخواد سیم اینترنت رو برداره؟حالا میخواد برداره.
یعنی دوستانه گفت تسلیم شو.و دیگه نرو نت.
خلاصه اینکه این مدت(تا ۲۰خرداد)از خودم چیزی نمیخونین.اما اگه داداش گلم وقت داشته باشه میگم بیاد و کامنتا رو گاهی یه جوابی بده(از طرف خودم)
دیگه نمیدونم چی بگم.الان خیلی خوشحالم........
فقط یه خواهش دوست ندارم این تیکه های اول باعث بشه اینجا دوباره شلوغ بشه.از خانوم ((د))عزیز هم خواهش میکنم اگه میاد زیر پاش رو نگاه کنه.یه وقت قلبی رو له نکنه.
پی نوشت:کمتر از یه ماه به تولدم مونده.دارم ۱۷ساله میشم.پیر شدیم رفت.
هیچ وقت مثل الان شاد نبودم.یعنی هرکی مثل من ۴۵ دقیقه ب.......ا حرف بزنه اینجوری کیفور میشه.
وای که چقدر خندیدم وقتی جکم رو نفهمیدی و ژای تلفن اصرار داشتی توضیح بدم.هرچی میگم اینا رو من نباید بگم مامانت باید بگه
باز میگی بگو.آخرم مجبور شدم بگم:کتاب دین و زندگی صفحه ی ۲۱۱ زمینه ی اول....
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در پیش که مرگ من تماشاییست
مرا در اوج میخواهی تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
درین دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر ازین تنها
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالیست قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم که خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم؟
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردند هم دردند
خشم ناکام بی خروش و بی فغان دردمندان بی فغان و بیخروش
باز ما ماندیم و این شهر خموش وانچه کفتار است و گرگ و روبه روست
گاه میگویم فغانی برکشم باز میبینم صدایم کوته است
دیدم چیزی به امتحانای ترم نمونده و احتمال اینکه خانوم والده سیم اینترنت را بردارند و پاره کنند و مدفون کنند بسیار است گفتیم بیایم التماس دعا کنیم و کمی از خودمان بگوییم.
1_اون دوستی که تو پست قبل راجع به اش نوشته بودم رو دیروز دیدم.اینبار مامانش خونه بود.ما هم به مرادمون نرسیدیم(الان چقدر دلم هوای مرگ گفتن های مرحومه جان رو کرده)
2_به همون سبکی که روشنا گفت دوستان درخواست کردن......از ما هم سوال پرسیده شد که اوضاع معده ی گرامیتان چطور است؟باید بگوییم که الحمد لله خوب استو سلام دارد خدممتان.
و اما چی شد که ما فهمیدیم معده مان خوب است.......
بالاخره بعد از 1000بار دکتر رفتن و آزمایش و عکس(خدا رو شکر آندوسکوپی نکردم)و بعد از کلی نظریات مختلف که الان میگم دکتر گرانقدرمان بیماری بنده را فتخ معده تشخیص دادند.که دارو ها و پرهیزهایمان همچون مادربزرگمان است و ازین سن قاطی پیرزن ها شدیم و به جز دو سه تا غذای لوس هیچی نباید بخوریم.آخه خطرناکه حسن.
حال بگم چیا واسم تشخیص دادن.یه مدت که میکروب اچ پیلوری داشتیم.یه مدت اسید معد ی مان هی زیاد از حد ترشح میشد.یه مدت ریفلکس معده بعد از آن بیماری ای که نیاز به عمل داشت(!)بعد از آن روده ی تحریک پذیر(این ازونایی بود که هم دکتره اسمش رو گفت من نیشم باز شد.یعنی چی اونوقت؟)یه مدت از خود آقای دکتر هم سالمتر بودیم و بالاخره به تشخیص همان دکتر که از ما مریضتر بودند فتخ معده گرفتیم و داریم درمان میشیم.پس تا 3ما هآینده پرونده ی دکتر بازی ما تموم شد.
وقتی به مامانم گفتم دکتر گفته هیچیت نیست مامان یه جوری نگام کرد و گفت خدا رو شکر که بی اختیار(جلو جمع)یه جوری بغلش کردم که خودم له شدم.مامان جووووووووونم ممنون که انقدر نگرانم بودی و واسم نذر کردی.حالا هم برو نذرات رو بده.دوستت دارم.
3_این روزا تعادل ندارم.دیدی خروس جنگی ها رو؟عین اون شدم.دوست دارم بگم این مدت با چند تا از بچه های وبلاگ دعوا کردم و بگم کیا بودن.اما میدونم این کارم اشتباهه.پس دندون به جیگر میگیرم و بدون ذکر نام میگم.
اولیش رو که نمیگم چون خون و خونریزی میشه.تازه الانم حل شده و شخص مذکور بهترین دوستمه.اما ازون به بعد.گاهی میرم تو بعضی وبلاگا که فکر میکنم دوستیم باهم.هی نظر میذارم.میبینم جواب ندادن.بعد که میپرسم میگن نظرم رو ندیدن یا جوابش نیومده و این حرفا.
اما خانوم یا آقایی که داری این نوشته رو میخونی.یه دیقه خودت رو بذار جای من.
وقتی تا حالا چند بار این اتفاق در مورد یکی از دوستات بیفته چه فکری میکنی؟وقتی میبینی همه ی نظرا رو جواب میدن به جز مال تو.چه حسی بهت دست میده؟میتونی اون لبخندی که رو لبته رو نگهش داری؟میتونی بغض نکنی؟میتونی حرص نخوری؟میتونی باور کنی؟
اگه همه ی اینا رو میتونی بهت تبریک میگم.اما میخوام بگم من نمیتونم.نمیتونم آروم بشینم وقتی دارم باهات درد دل میکنم یا یه چیزی میگم بگی ای خدا....بگی گیر نده......
اصلا شما درست میگی.من مشکل دارم زیادی حساسم .بدبینم.اصلا هر چی تو بگی.
ولی دوست من وقتی میدونی رو این مسئله حساسم چرا هی تکرارش میکنی؟خوشت میاد؟
4-تا حالا شده درست وقتی که فکر میکنین یه نفر واستون هیچ ارزشی قائل نیست بشنوین.......
نمیدونم چطوری بگم.دوست دارم بگم کی هستی.دوست دارم اینجا جلو همه ازت تشکر کنم داداش گلم.من قدرت رو ندونستم.میدونم گاهی غیر قابل تحمل میشم.
میدونم بهت اعتماد نداشتم و....چند روزی بود که دیگه واقعا فکر میکردم هیچ نسبتی با هم نداریم.به خودم قبولونده بودم تو هم فقط در حرف داداشم بودی.فکر میکردم چون برادر واقعیم نیستی نمیتونی مثل یه برادر دوسم داشته باشی....تا اینکه اون دوست به من گفت اشتباه میکنی.گفت که چه شبایی به خاطر من نخوابیدی.گفت که چه ساعت هایی به فکر من نبودی که چطوری من از خر شیطون بیام پایین و کیمیا رو فراموش کنم.گفت که اگه حتی رو اسم کیمیا حساس بودی واسه حسادت نبود واسه علاقه ات به من بود.خیلی شرمنده شدم.گفت که وقتی من گریه میکردم چه حالی داشتی.همه ی اینا رو گفت و من اشک ریختم و افسوس خوردم.
هنوز دیر نشده بود.تو هنوزم منتظر من بودی.مثل یه داداش واقعی.
و امروز من برگشتم.چرا نباید دوستام بدونن؟دوست دارم به همه بگم که دوباره خواهر شدم.
ممنونم که هستی.
بی غیرت یا با غیرت داداش گل خودمی.
پی نوشت:این عزیزی که ازش صحبت کردم کسی نیست جز علی تنهاست.....که اسمش رو خودم انتخاب کردم
چشامو بستم تا نبینم قلبت سهم کی داره میشه
چشاتو وا کن تا ببینی قلبم بی تو وا نمیشه
امشب میخوام از یه دوست بنویسم.دوستی که مدت هاست از ژیشم رفته .دوستی که همدمم بود و الان....دوستی که واسه هم جون میدادیم.دوست دارم ازون روزی بگم که اومدم پیشت.
یادته از همون لحظه که اومدم تو اتاقت فهمیدی ناراحتم.اولین حرفی که زدم این بود:عینکی شدم.
بعد نشستم کنارت.و یکم باهات حرف زدم.گفتم بغلم نمیکنی.گفتی الان نه.وقتی مامانت رفت.اومدی کنارم.نزدیک و نزدیکتر.بغلم کردی.بغضم ترکید.برگشتم و با چشمای بارونی تو چشمات زل زدم.نگاهت آرومم میکرد.نمیخواستم اشکام رو ببینی.آخه یادمه یه بار دعوام کردی.یه بار که جلوت بی دلیل زدم زیر گریه میخواستی بزنی تو دهنم(اون روزا اصلا خوب نبودم.)
با هم رفتیم تو اتق داداشت.گفتم میخوام واسم آهنگ تقدیر رو بذاری.گفتی قول میدی گریه نکنی؟گفتم قول میدم.وقتی شادمهر با اون صدای اشنا شروع کرد به خوندن یاد کیمیا افتادم.از هر جمله اش هزار تا خاطره داشتم.تو حواست نبود.یهو برگشتی دیدی صورتم پر اشک شده.یه نگاه غضبناک به من انداختی.اشکام رو پاک کردم.تا وقتی صورتم رو خندون ندیدی چشم ازم بر نداشتی.یه لحظه پشتت رو به من کردی وقتی برگشتی دیدی دوباره صورتم خیسه.آهنگ رو قطع کردی.التماست کردم.قسمت دادم گفتم جون من قطع نکن.دلم واسش تنگ شده.اما گوش ندادی.گفتی طاقت دیدن اشکام رو نداری.روم رو برگردوندم و اروم آروم اشک میریختم.سرم رو رو زانوهام گذاشته بودم.یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد.تو یه چشم به هم زدن خودم رو تو آغوشت ژیدا کردم.هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم.چقدر قشنگ بود.به خودت هم گفتم.سعی کردی آرومم کنی.گوشیم دستم بود و خودم رو مشغول نشون میدادم.که یهو دیدم یه قطره اشک رو شونه ام ریخت.برگشتم دیدم داری گریه میکنی.عزیزم.عشقم نازم.جون من گریه نکن.وگرنه منم گریه ام میگیره.تو رو خدا آروم باش.
وقتی تو بغلت دراز کشیدم احساس کردم هیچ غمی ندارم.تو دلم به کیمیا دهن کجی میکردم.
چون فکر میکردم این حس همیشه بینمون میمونه.
اما دیشب که گفتم میخوام بیام پیشت آب پاکی رو رو دستم ریختی.بدجوری دلم شکست.اما گریه نکردم.الان میخوام دوباره بهت زنگ بزنم و خودم رو دعوت کنم.میتونم بیام پیشت؟میتونم دوباره خودم رو تو آغوشت پیدا کنم.
پی نوشت:اگه این پست رو جایی میخوندم چه فکرایی که نمیکردم.
۱ـ بابا به خدا من یلداام نه یلدا نگار.چرا همه ما رو با هم اشتباه میگیرن؟جان مادرتون وقتی نظر میذارم یه نگاهی به اسم وبلاگ بندازین و ببینین که این کجاش یلدا نگاره محبوب دلهاست؟(آیکون یه یلدایی که شکست عشقی خورده)
۲ـ چند نفر از دوستان از طرق مختلف لطف کردن و حالم رو پرسیدن.گفتم اینجا بگم که دوباره کاری نشه.رفتم دکتر معده.و آقای دکتر نه معاینه ای کرد نه عکس ها رو نگاه کرد نه آزمایش فقط گفت چیزی نیست عصبیه(میخواستم خفه اش کنم)چرا وقتی دکترها نمیتونن بیماری رو تشخیص بدن میگن عصبیه؟یعنی انقدر این مسئله باب شده که دکتر قبل ازین که از بیماریم بپرسه از اعصابم میپرسه.
خلاصه آزمایش و سونو داد.آزمایشم ۱نوبتش مونده و معلوم نیس کی بیاد اما تو سونو همه چیز نرمال بود.
انقدر باحال بود خانومه میخواستم اون مایع رو بزنه رو شکمم منم که به قول روشنا متین وقتی بهم گفت اگه شلوارت زیپی چیزی داره باز کن(اوی اوی چی فکر کردی با خودت باید یه اون قسمت کمر شلوار رو بدی پایین نه بیشتر.نیشت رو ببند)در کمال آرامش گفتم همینجوری خوبه:دی
۳ـاز همه ی دوستایی که واسه پست قبل نظر گذاشتن و باهام هم دردی کردن ممنونم.خیلی واسم مهم بود ببینم کیا دوستم دارن.خیلی ممنون.
۴ـ خدا جونم میخوام باهات عهد ببندم.عهد ببندم که دوباره شاد باشم(حداقل در ظاهر)
میخوام عهد ببندم دیگه نذارم دوستام به گریه هام بخندن
عهد ببندم که دیگه نذارم احدی اشکم رو ببینه جز خودت.
عهد ببندم دیگه رو هیچکس حساب نکنم.
عهد ببندم از هیچکس انتظار دوستی نداشته باشم
عهد میبندم.......
خدا جون گوشت رو بیار جلو(عهد میبندم دیگه هیچکس رو دوست نداشته باشم.جز خانواده ام)
خدا جوووووووونم
۵ـ فکر میکنم حالا که میخوام دوباره شروع کنم یه معذرت خواهی به خیلی ها بدهکارم.با خیلی ها بد حرف زدم.دل خیلی ها رو شکوندم.به خیلی ها به معنای واقعی پرخاش کردم.زود از کورده در رفتم.
خلاصه هرچی بوده ببخشید.دست خودم نیست.به قول شاعر
حال من دست خودم نیست دیگه آروم نمیگیرم دلم از کسی گرفته که میخوام براش بمیرم......
چقدر این آهنگ حالم رو قشنگ توصیف میکنه با تشکر از روزبه(اینم روزبه گفته دیگه؟)
۶-تا حالا شده یه دختری رو ببینین و انقدر ازش خوشتون بیاد که هی افسوس بخورین که چرا پسر نیستین که بتونین باهاش ازدواج کنین؟چند روز پیش تو دندونپزشکی نشسته بودم یه دختری در فاصله ی ۲متریم نشسته بود.یه مانتوی سفید کوتاه باا یه شلوار تنگ و شال کرمی پوشیده بود و یه لاک نارنجی زده بود که از دور جیغ میزد.روش اون ور بود و قیافه اش رو ندیدم.
فقط تو دلم هی میگفتم این یارو چقدر جلف و زننده است.
خلاصه رفتم تو.رو صندلی نشسته بودم که یهو اون اومد تو و رو صندلی کنارم نشست.به محض این که دیدمش داشتم غش میکردم.بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از کف بداد.
یه چند دقیقه گذشت و پشتش به من بود منم داشتم بهش فکر میکردم.به اینکه یه داداش دم بخت نداریم(داداش اینترنتی رو نمیگم)که براش آستین بالا بزنیم.
یه لحظه از فکرم گذشت کاش پسر بودم و میرفتم همین الان شماره اش رو میگرفتم.
دختره یهو انگار سیگنالم رو دریافت کرد.دقیقا تو همون لحظه برگشت و یه لبخند به من زد.منم با یه لبخند جوابش رو دادم.دیدم زل زده به من.مثل پسری که تو جلسه ی خواستگاری هول میشه یهو موندم چیکار کنم و روم رو برگردوندم.فکر کنین دختره ی مغرور فیسی برگشت به من لبخند زد.
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
وقتی برگشتم خونه مامانم داشت از یه دختری حرف میزد و میگفت اگه پسر داشتم حتما میگرفتمش.منم یهو مثل جسد پریدم وسط و گفتم:اگه من پسر باشم زنم رو انتخاب کردم.
خلاصه دهن همه سرویس شد.دختر اینجوری دیده بودی تا حالا؟
امروز داشتم واسه یاسی تعریف میکردم یاسی آخرش پرسید دختره هیکل بود؟
من:نه خیلییییییی خوشتیپ بود.
بعد هر دو زدیم زیر خنده.به قول مجنون تو مو بینی و من پیچش مو.....
با عرض پوزش از کیانا و پاییزان.خب دله دیگه.گاهی یکی انقدر چشم آدم رو میگیره که عهدی که ۲دیقه پیش بسته رو فراموش میکنه.عشقه دیگه....:دی
۷ـ یکی از بچه ها به نام روشنا تازگی ها وبلاگ باز کرده.خیلی باحال مینویسه.من که خیلی خوشم اومد.شما هم ببینید.هم فاله هم تماشا.
بالاخره زنگ زد.اما اصلا خبر خوبی نداشت.پای تلفن وقتی گفت:متاسفم اشکام بی خاتیار ریخت.شانس آوردم یه لیوان آب نزدیکم بود.یکم آب خوردم.و با ظاهری بی تفاوت گفتم:ممنون که خبر دادین.بازم ببخشید این مدت مزاحمتون شدم.
گفت:خواهش میکنم.وظیفه ام بود.خلاصه شرمنده ام.
و گوشی رو گذاشتم.به نظرت فهمید دارم گریه میکنم؟
ممنون از دعاهاتون.چاره ای ندارم جز اینکه بگم قسمت نبود
به دعوت پریا یا پری یا قشنگتر از پریام یا یه دوست یا عزیز دلم به این بازی دعوت شدم.
اگه دیر شد ۲تا دلیل داشتم.چیزی به ذهنم نمیرسید و اینکه سوتی هام همه مورد دار بود.اینجا هم مرد رفت و آمد میکنه.خوبیت نداره در انظار عموم بگم.
۲روز پیش بود که هنوز به خاطر تاثیرات مسابقه ی آزمایشگاه و بی عدالتی ای که در حقم شد داشتم گریه میکردم.طوری که یاسمن هم از گریه ام گریه اش گرفت.خلاصه مراسمی داشتیم با هم.تا اینکه خواهر کوچیکم در رو یهو در رو باز کرد و شروع کرد به جیغ و داد و گریه.من که نزدیک بود غش کنم.بعد از کلی من من کردن زبون باز کرد و گفت:کراش(یک عدد بلدرچین نر)به دنبال کوکو(بانویش)از قفس ژرید و کوکو هم که به دلایل متعدد از جمله اشتهای زاید الوصف و فعالیت مینیمم در حد خرص چاق شده بود قادر به پریدن به دنبال همسرش نشد و دست روزگار این زوج خوشبخت رو(که البته زندگیشون یکم پر نمک بود)جدا کرد......۲روز گذشت و ما سیاه به تن کردیم.تا اینکه از خانه ای در حوالی سکونتگاهمان صدایی برخواست.خلاصه هرچه کله کج کردیم و به حیاط نگاه کردیم چون دید خوبی نداشتیم موفق به رویت پرنده ی مذکور نشدیم.خلاصه قرار شد یک عدد پسر که اشتباهی دختر شده به نام یلدا بر بام خانه ی همسایه بپرد و پرنده را ببیند........حالا ازینجا میریم تو یه داستنا که بی شباهت به ملا نصر الدین نیست.پس با اجزه ی جمع عامیانه حرف میزنیم
اول اومدم بپرم که یهو یادم افتاد ازین ور آویزون میشم.ازون ور چیکار کنم؟اول قرار شد صندلی بذاریم رو پشت بوم اونا و من از روش بیام.بعد گفتیم صندلی رو چجوری بیاریم بالا؟طناب هم تو خونه نداشتیم.خلاصه طبق معمول جرقه ای به ذهنم زد و بند کفشم رو که کفاف بالا رفتن از یه آسمون خراش رو هم میداد در آوردم و به صندلی بستم.و اومدم بذارمش اونر بوم.که زورم نرسید.خواهرم به دادم رسید و هر دو تایی سرمون رو گرفته بودیم پایین و صندلی رو رو پشت بوم میذاشتیم که همون لحظه از شانس ما صاحبخونه اومد بیرون و یه نگاه عاقل اندر سفیه به ما انداخت.منم که رو دیوار آماده ی ژریدن بودم هول شدم و گفتم:سلا.خوبین؟
دیدم نزدیکه بیاد بزنه تو صورتم.واسش توضیح دادم که میخوایم از پشت بوم شما تو خونه ی همسایه رو ببینیم که پرنده مون اونجا هست یا نه؟گفت چجوری میرین؟منم با غرور گفتم بلدم(نیست تا حالا زیاد از دیوار راست بالا رفتم و پرونده ام سیاهه)خلاصه اجازه صادر شد و منم آویزوون شدم و پریدم اونور.و بعد از کلی کله کج کردن کراش رو دیدم که زانوی غم بغل گرفته و چشم انتظار خانومشه(یادم رفت بگم من ترس از ارتفاع هم دارم!!!!!!دوستان در جریانن)
وقتی کارم تموم شد اومدم بیام بالا دیدم اهه.تازه وقتی رو صندلی میرم دیوار تا بالای گردنمه.خلاصه مثل مرغ پریدم و ازون ور یاسی من رو کشید و سالم و سلامت برگشتم.فقط شانس آوردم اون طرفا مردی چیزی نبود.خودم که فکر میکنم منظره اش افتضاح بود.یه دختر که نصفش اینور دیواره.نصفمش اونر و یکی داره به زور میکشدش........
اومدیم صندلی رو بیاریم که یهو یادمون اومد طناب رو نیاوردم.خلاصه بازم خودم یه سیم رو شکل قلاب در آوردم و به طناب گیر دادم و یاسی هم صندلی رو کشید بالا(فکر نکنین من زورم نرسید)
حالا بعد ازین همه جنگولک بازی وقتی بابا از دیوار خونه ی همسایه بالا رفت و پرنده رو که تو پلاستیک بود داد به من یه جیغ زدم و بسی خنده شد و پسر همسایه که ماجرای فرود من به پشت بوم رو میدونست یه نگاهی کرد که یعنی تو از رو پشت بوم همسایه رفتن نمیترسی از پرنده تو پلاستیک میترسی؟؟؟؟؟؟؟؟بعد از این همه مجاهدت کلی خجالت کشیدم.مامااااااان....
پی نوشت:این روزا منتظر یه خبر خوشم.شایدم بد.با هر زنگی از جا میپرم.تا صدای زنگ مبایل که یه نی نی میگه گوشی رو بردار میاد به سمت گوشی هجوم میبرم.هنوز که خبری نیست.دعا کنین زنگ بزنه و بگه.......
وقتی خواست از پر صراط رد شه میدونم چیکارش کنم.همچین طناب رو تکون بدم که با سر بره تو قعر جهنم(دلم خیلی ازش پره.حلالش نمیکنم)