hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

تقدیم به ساناز و داداشی

سلام.با خودم عهد بسته بودم امروز بیام و اینجا اولین سالگرد دوستیمون رو به کیمیا تبریک بگم.میخواستم از کیکم عکس بگیرم آخه دوستم برام جشن گرفته بود.اما قبل ازین که برم خونه شون همه چی به هم ریخت.میخواستم جشن رو به هم بزنم اما دلم نیومد وقتی رفتم با یه صحنه ای روبه رو شدم که اشک تو چشام جمع شد.دوستم یه عالمه بادکنک خریده بود داداششم یه آهنگ حاضر کرده بود که تا در رو باز کردم با صدای آهنگ و یه روی باز ازم استقبال شد. کیکی که دوستم سفارش داده بود هم خیلی ناز بود.قرمز بود روش ۳تا گل سفید داشت و کنارشم با قهوه ای نوشته بود I LOVE YOU.از خوشحالی داشتم بال در می اوردم دوستم هم هی میگفت سوتفاهم بوده ناراحت نباش و این حرفا.منم گفتم باشه اگه سوتفاهم بوده قبل ازین که مراسم رو شروع کنیم زنگ میزنم تا سوتفاهم برطرف شه و خوشحال باشیم. 

اما سوتفاهم نبود.تنها چیزی که ازون صحنه یادم میاد اینه که گوشی از دستم افتاد و به کیک جلوم خیره شده بودم.مونده بودم چی بگم.سرم رو بین دستام گرفتم تا اشکام رو نبیینن.داداش دوستم(ابتداییه)رفت بیرون.منم اومدم برم دسشویی وسط راه از حال رفتم البته دوستم من رو گرفت.و کلی هم دعوام کرد که چرا خودم رو اذیت میکنم(!).خلاصه اصلا به کیک و شمع نرسیدیم. 

بعد از حدود ۱ساعت به ساناز گفتم میوام سمع کیکم رو فوت کنم.دوباره کیکی رو که روش رد مشت من بود آوردن(بیچاره کیکه.لهش کردم)شمع رو گدذاشتیم رو کیک و ساناز شورع کرد به فیلمبرداری. 

یلدا:خب دیگه آرزویی ندارم.اما.....آرزو میکنم هیچکس به سرنوشت امروز من دچار نشه. 

و بعد شمع رو فوت کردم و گفتم: 

سالگرد عشقمون مبارک. 

و دیگه نتونستم ادامه بدم.ساناز دوید طرفم و کلی گریه کردم .به داداشم گفتم که چی شده.اونم گفت قول بده غصه نخوری.منم قول دادم پاشم برقصم.حالا شما فرض کنین با اون حالم میخوام برقصم.خب معلومه که نشد. 

گفتم پس کیک رو بیار قاچ بزنیم.گفت:آخه چیزی ازش نمونده. 

گفتم هنوز ۳تا گل روشه 

چاقو رو برداشتم.چشام رو بستم و فکر کردم میخوام شکم کیمیا رو بدرم(چه جمله ی شاعرانه ای)با چنان حرصی چاقو رو زدم که میز چپ شد. 

خلاصه کلی خالی شدیم. 

اینم پست تولد 

پی نوشت:در مورد حوادث اخیر(امروز)اسنادش موجود است.همه رو فیلم گرفتیم بزاریم جیگرمون حال بیاد.ولی خیلی خالی شدم ها. 

پی نوشت تر:پست خشنی شد.نه؟راستی ساناز جونم ازت ممنونم که تنهام نذاشتی.داداش جونم هم که اگه نبود دق کرده بودم.مرسی از کمکاتون

خدایم اینجاست؟

دلم واسه کیمیا تنگ شده.میخوام از شر این دلتنگی به تو پناه بیارم خداجونم.به تو که اون بالا نشستی و من رو میبینی.به تو که بهتر از هرکسی میدونی من خودم رو حفظ کردم.به تو که دیدی چطور مراقب بودم به تو که من رو دوست داری. 

خدا جونم من رو قبول میکنی؟یه وقت بهم نمیگی برو.یه وقت بهم نگی دیگه دوسم نداری.یه وقت من رو نشکنی.یه وقتی نگی چون رفتی طرف کیمیا دیگه نیا پیشم. 

خدا جونم میدونم فقط تویی که میتونی آرومم کنی.فقط تویی که میتونی کارم رو درست کنی.فقط تویی که آغوش گرمت رو دوست دارم.تویی که همیشه بامن بودی.اگه باهات نبودم تقصیر خودم بود.اما من که برگشتم. 

خدا جون الان که دارم این نامه رو مینویسم اشک امانم نمیده.اما چه کنم دلم گرفته.دلم تو رو میخواد.دلم کیمیا رو میخواد.خدا جونم من ضعیفم و کم طاقت.تو که خودت میبینی پر پر شدم. 

خداجونم میدونم که تا تو نخوای نمیشه.کارم گیر کرده بود و از همه کمک خواستم جز تو.صدات میکردم اما به دیگران بیشتر اعتماد داشتم.اما الان پیدات کردم.الان فهمیدم اگه از تو بخوام بهم میدیش.خدا جونم میدونم که تو هم داری گریه میکنی.میدونم خوشحالی که برگشتم.چون دوسم داری.چون نمیخوای عذاب بکشم.خداجونم میدونم که اگه تا الان کسی کاری نکرد خواسته ی تو بود. 

خدا جونم من برگشتم پیشت.بگو که هنوزم دوسم داری.بگو تا آروم شم.خداجونم یلدات از تنهایی میترسه.اون جز تو کسی رو نداره.یلدا کوچولوت حالا بزرگ شده خانوم شده عاشق شده حالا هم مثل بچگی هاش اومده پیشت.اومده تا بمونه...... 

خداجونم من منتظرتم. 

پی نوشت:از خواهری ممنونم که..... 

پی نوشت ۲:باید جواب یک سوال رو در مورد کیمیا پیدا کنم.اگه جوابش رو بفهمم میتونم باهاش حرف بزنم.اما سوالش خیلی سخته.یعنی واسه یه آدم به سن من که هیچی از.... 

پی نوشت۳:بچه ها واسه پست قبل ۳تا کامنت ناقابل بذارین بشه۴۱رکورد بزنم.بعدا با هم حساب میکنیم.ممنون 

پی نوشت ایشاا... آخر:انقدر قالب جدیدم رو دوست دارم.هر ۵دیقه یه بار باز میکنم وبم رو نیگاش میکنم.باز میبندم که تازگی داشته باشه

مشکل من چیه آخه؟

تا حالا شده با اعتماد به نفس کامل تو ۵دقیقه وقتی که دارین ۴تا سایت باز کنین.بعد ببینین همه خوش و خرمن.بعد حسودیتون بشه همه رو ببندین؟ 

تا چند وقت پیش با خودم فکر میکردم آدما چطور از حسود میشن.نمیدونم چرا اینجوری شد.فقط میدونم الان حسودم.یعنی نمیدونم چی میخوام.سایت رو که باز میکنم اگه طرف غمگین باشه ناراحت میشم.اگه خوشحال باشه صفحه رو میبندم.اگه حس خاصی نداشته باشه که حوصله ام سر میره.حالا اینا که خوبه تو یه مورد خاص(فکر کنین میفهمین)در ابعاد وسیعی حسودم. 

اون روز به دختر خاله ام میگفتم دارم شکل آدما میشم کم کم. 

قبلا فقط دوست داشتم تنفر نمیدونستم چیه.نه حسود بودم نه خشن بودم.عین این بچه ها که همه چیز رو قشنگ میدیدن.مثلا وقتایی که با کیمیا دعوا میکردم هم خوشم میومد.یا مثلا یه دوستی داشتم هر وقت باهاش حرف میزدم تا زحمتی نداشتم عزیزم و گلم و فدات شم بود.اما تا پای دوستی و کمک کردن میومد وسط میشد غریبه.میگفت من وقت ندارم.من همیشه تحمل کردم.حتی دقیقا برعکس رفتار میکردم.هرچی اون به من توهین میکرد مهربونتر میشدم.هفته ی پیشم عین همون مشکلی که واسه من پیش اومده بود اون کمکم نکرد واسه خودش پیش اومد.قول دادم مشکلش رو حل کنم.چون همه رو دوست داشتم.میخواستم با کمک کردن بهش بفهمونم خوبی خیلی قشنگتر از بدیه. 

اما الان............ 

آخه شما خودتون قضاوت کنین.واسه همین مشکل پست قبل خیلی ها میخواستن کمکم کنن.واقعا هم کار سختی نبود.البته خیلی لطف میکردن اما اگه میخواستن مشکلم رو حل کنن شاید ۱۰دقیقه وقتشون رو میگرفت.اما یهو جا زدن.خودم نهایت سعیم رو میکنم.با یه هکر صحبت کردم که پسوردش رو پیدا کنه.اما اونم کاری نکرد.هنوز هم دارم سعیم رو میکنم.اما همین مشکلا باعث شده فکر کنم خوبی کردن هیچ نتیجه ای نداره.میدونم اون دنیا جوابش رو میگیرم اما خیلی سخته هرکاری از دستت برمیاد واسه دیگران انجام بدی اما اونا........ 

نمیدونم شاید من توقع زیادی دارم.خل شدم اصلا.  

میشه راهنماییم کنین؟

نمیدونم اومدم که چی بگم.فقط رفتم تو وب پریا جون و هوس نوشتن کردم.الان خونه انقدر ساکت و آرومه که صدای دکمه ها تو فضا میپیچه.همه خوابن.من هم انتظار میکشم.نمیدونم تا کی.مهم نیست.مهم اینه که دیگه نمیخوام زود قضاوت کنم.دیگه نمیخوام دروغهاشون رو باور کنم. 

الان حدودا ۳ساعته اینجا نشستم.میدونین دقیقا چی کار میکنم.وبلاگ رو باز میکنم.یه نظر از داداش گلم دارم.جواب میدم.و صفحه رو میندم که تا بیام دوباره بازش کنم یکی دیگه بیاد نظر بذاره.f.a.c.e.b.o.o.k.رو باز میکنم.هنوز همون ۴تا درخواست هست که آتیشم میزنه.اسم دوست کیمیا(همون که یه مدت فکر میکردم کیمیاست و من و یه دختر دیگه رو به بازی گرفتن)و فامیل کیمیا با یه عکس دست. 

سر درنمیارم.این یه امتحانه؟یعنی باید از روی عکس دستش بشناسمش؟منظورش چیه؟میخواد دوباره نگرانم کنه؟چرا اسم روستش رو نوشته؟مگه قرار نبود کیمیا من رو addکنه؟پس این اسم اسم کیمیاست؟پس من رقیب رعنا شدم؟پس من داشتم به عشقم خواهش میکردم که جواب یه دختر دیگه رو بده؟ 

نمیدونم بایدaceptکنم یا نه.فقط این سوالا تو دهنم میچرخن.میرم سر گوشی.میدونم که اون به من smsنمیده.اما باز گوشی رو میچسبونم به قلبم.تا اگه زنگ زد صداش رو بشنوه.اما زنگ نمیزنه.اینبار آی دی رو باز میکنم.کسی پیامی نذاشته اما باز یه عالمه ایمیل دارم.مثل همیشه بی جواب میمونن.چون میدونم کیمیا ایمیل نمیزنه. 

یاهو رو میبندم.میگم نکنه ایمیلای اون باشه.ایمیل ها رو چک میکنم.همه اش مربوط به f.a.c.e.b.o.o.k. و درخواست های adde.دوباره اون درخواست.روش کلیک میکنم.عکس همون دست با اسم دوست کیمیا و فامیل خود کیمیا....... 

و تا ۳ساعت همه ی این چیزا تکرار میشن.دیگه دیر شده.امروز هم نیودم.الان دیگه سرکاره. 

بازم باید دست به دامن خدا بسم.بهس بگم نذار دوباره بشکنم.کمکم کن تا به همه نشون بدم 

ما هم رو دوست داریم......خدایا کمکم کن. 

کیمیااااااااااااا.کجای؟

هرچه میخواست دل تنگم گفتم

میگم من عاشق حقوقم.البته به خاطر وکالت.اما اگه بخوام حقوق بخونم نمیتونم واسه فوقم برم خارج از کشور. 

میگه واقعا میخوای بری؟ 

میگم آره.من که از خدامه.چطور مگه؟ 

میگه چرا؟ 

میگم.........  


 اینا مقدمه ی بحث امشبه.نمیدونم چرا امشب دلم هوای رفتن کرده.یکی ندونه الان فکر میکنه من غربزده شدم.اما اگه دلایلم رو بشنوین قبول میکنین. 

اول یه مثال.ما تو ایران بعد از عمری اومدیم با پسر عمه مون چت کنیم که سر یه کل کل که من شروع کردم و اونم جواب داد ما قهر کردیم.اوشون هم عذر خواستن.درین لحظه مادر جنابعالی سر میرسن و فقط یه تیکه ی خاص رو میخونن و بدبینی شروع شد.حالا خر بیار و باقالی ببر.پسر عمه ی گرام بنده هم میگن تا نبخشی نمیرم.امشب شده تا صبح وای میستم.فقط به خاطر تو. 

این جمله ی آخر رو داشتین؟اینجا مادر بنده سر میرسه و......خب معلومه یکم حول شدن من و یکم پنهان کاری و یکم تعصب بیجا شروع یه بدبینیه. 

جوری که پسره اصلا شب خوابش نمیبره دختره هم طبق معمول مشغول امر خطیر آبغوره گیری میشه.و این ماجرا تا ۲روز اعصابشون رو به هم میریزه.و دختره هم احساس میکنه دید دیگران تو خونه نسبت بهش فرق کرده. 

فکر نکنین دختره نخواسته بگه.دختر بیچاره از حرف زدن با مامانه میترسه و تازه کلی هم پسر عمه رو التماس میکنه که چیزی به مامانه نگه. 

دیگه ادامه ی ماجرا رو ولش.میخوام این رو بگم.خانواده های ما فکر میکنن هر جور اونا زندگی کردن درسته و کسی که بخواد جور دیگه ای زندگی کنه غلط. مثلا اگه اونا به پسر عمه شون میگن آقا حمید ما نمیتونیم بگیم حمید اگه بگیم ۲حالت داره یا بهش نظر داریم(این مال آقایونه)یا.....

اگه بخوام ازین چیزا بگم۱۰۰۰مورد هست(فکر غلط به خودتون راه ندین.ما دلمون جای دیگه است) 

 حالا میخوام چیزای دیگه بگم.امشب داشتم با یکی حرف میزدم که تو انگلیس بود.اونجا فکر کنم ساعت طرفای ۹شب بود که گفت باید بره.گفتم کجا؟گفت با دوستاش قرار دارن شبا میرن ورزش. 

با خودم میگم ما هم تو ایران میریم میگردیم با دوستامون.هی اومدم دلم رو خوش کنم نشد. 

آخه کدوم خانواده ای دختر ۱۶ساله رو میذارن ۹شب بره با دوستاش ورزش؟(دوست من همسن خودم بود)من خودم یه روز با دوستم خواستیم خوش باشیم رفتیم کافی نت(با اجازه ی بزرگترا)بعدش رفتیم کافی شاپ.وسط تفریحمون زنگ زدن گفتن دیگه نمیذارم بری...... 

ما هم که کلا با خوردن مشکل داریم دیگه کوفتمون شد خلاصه.اومدیم خونه هی حرص خوردیم. 

همین خود من وقتی مسافرت بودم ۳ظهر میرفتم پارک.تازه زبونم بلد نبودم.خانواده هم چیزی نمیگفتن.پس من نمیخوام تقصیر اونا لندازم.ایراد از محیط اینجاست.چون ما امنیت نداریم بخوایم بریم بیرون. 

تازه من که کلی آزادی دارم.بودن کسانی که حتی تا کلاسم باباهه میبرده ازون ور میاورده.یعنی این خانواده نذاشتن بچه ی بدبخت بفهمه بیرون رفتن تنهایی چه شکلیه.البته من بازم منظورم خانواده نیست. 

فقط میخوام جواب اون سوال دوستمون رو بدم.آره جونم.ما اینجا نه تفریحمون درسته نه تحصیلمون.از نظر تحصیلی که خودتون بهتر میدونین.البته کمکاری از خودم هم هست ها اما ایران شرایط رو برای رشد نداره.این همه مغر تو ایران هست حالا بجز من که درس نمیخونم(الان یعنی خودم رو جزو مغزها گرفتم؟)اما خیلی ها خودشون دنبال پیشرفتن اما به خدا نمیتونن.بعد ما میایم میگیم فرار مغزها.بله که مغزها فرار میکنن.بمونن که چی؟بمونن که هرچی جون میکنن عقب تر برن؟بمونن که ازشون هیچ استفاده ای نشه؟ 

دیگه چی بگم واست؟از چی بگم؟ما ایرونی ها چسبیدیم به این که فرهنگ داریم.بابا تموم شد.داریوش و کوروش و کی و کی الان زیر خاکن بگو خودت چی کار کردی؟ای بابا(اینجا واقعا دارم حرص میخورم) 

یا مثلا اون روز تو برنامه ی جک(شک)میگفتن که جوونا نمیدونم به تفریحای کاذب روی آوردن. 

جمع کن بساطت رو.من شهر خودم رو میگم.ما الان از وقتی یادمون میاد همین ۲تا پارک رو داشتیم که یکیش انقدر کوچیکه نرفته میبینی تموم شد.میمونه یکی. 

البته یه دونه دیگه هم هست که بهتون پیشنهاد میکنم اگه میخواین انواع کارای بد و خلاف رو یاد بگیرین زنگ بزنین آدرس میدم. 

خب حالا من باید برم دارم خطرناک میشم.فقط اومدم اگه میتونین یکم آرومم کنین.نمیدونم چیزی هست که مونده باشه؟شاید یه طرفه به قاضی رفتم.شما اون طرف وایسا هرچی داری بگو ببینم من یه الف بچه رو(الان این پستم که واقعا از زبون یه الف بچه بود.)میتونی قانع کنی؟من سر جنگ ندارم. 

و واقعا هم عاشق ایرانم.اما نه این ایران.اون ایرانی که قراره من و تو بسازیم.ایرانی که دیگه نگیم داریوش ساخت.بگیم ما بودیم که ساختیم.نگیم شاه خراب کرد بگیم ما دوباره ساختیم...... 

البته اگه بذارن.اگه جایی واسه اون ایرانی که تو فکرمه باشه(نمیتونم این جمله رو توضیح بدم.شخصا براتون میگم بعده ها) 

پی نوشت:برای اینکه سو تفاهمی پیش نیاد باید بگم من اصلا پسر عمه ندارم.این ماجرایی بود که واسه دوستم پیش اومده بود و تنها گناهش سنت شکنی بود.اما من چون سوم شخصم ضعیفه از زبون خودم نوشتم. 

برای این که مشکلشون حل شه هم واسه دوستم و هم پسر عمه اش دعا کنین. 

منتظر نظرات قانع کننده و صد البته کوبنده تون هستم(با شناختی که از مصطفی و خواهری و سانیا و...دارم این رو گفتم)خلاصه بگم آماده ی انتقادیم.

اطلاعیه

سلام بچه ها.از نظراتتون تو پست قبل ممنونم.حالا حالاها نمیخواستم چیزی بنویسم.اما دوست لازم شدم. 

راستش من در ابعاد زیادی تو اینجا(شهرمون)تنهایم.فقط یه دوست دارم که رفت و آمد داریم که اونم بیشتر ازین که باهاش خوش بگذره تو اعصابم گند میزنه.اون روز به من میگفت:یلدا خودت رو جمع کن.از وقتی میری تو اینترنت دیگه اون یلدای شاد نیستی.گفتم من تو نت چی کار میکنم دیگه چت که نمیکنم.فقط وبلاگ مینویسم.گفت خب همون.میگم چه ربطی داره؟تو وبلاگ چی کار میکنم که ناراحت میشم؟من فقط خاطراتم رو مینویسم دیگران هم نظر میذارن.منم جواب میدم. 

میگه خب همون دیگه.یعنی باهاشون دوست نمیشی؟ 

دیدم فایده نداره گفتم چرا.دوست میشم. 

میگه خلاصه خودت رو جمع کن. 

میرم جلوش وای میستم.یه نگاه چپ میکنم.میگم چی گفتی؟تو روم وای مسته میگه خودت رو جمع کن.با تمام قدرت یکی میزنم تو صورتش.و از اتاق میرم بیرون..... 

وقتی به خودم میام میبینم مات و مبهوت بهش نگاه میکنم.میگه یلدا کجایی؟ 

میگم هیچی .حق با توئه. 

و از اتاق میزنم بیرون و یه گوشه گریه میکنم.به این بی عرضه ای خودم لعنت میفرستم. 

اصلا نمیخواستم این رو بگم که.میخواستم بگم دنبال یه دوست میگردم که آدم ۲روز باهاش بیرون میره از زندگی ساقطش نکنه(الان شما بد برداشت نکنین) 

اگه دارین یدونه با پست بفرستین دم خونه.قیمتش هرچی باشه فرقی نداره.من پول ندارم. 

ما بریم بقیه ی اعلامیه ها رو پخش کنیم.کسی هست کمکم کنه این ۵۰تای آخر رو بچسبونه رو در و دیوارها؟ 

پی نوشت:میگم نیان من رو به جرم ا.غ.ت.ش.ا.ش. و ت.ش.و.ی.ش. اذ.ه.ا.ن. ع.م.و.م.ی بگیرن 

الان نوشت:بچه ها شما تصویریه آهنگ ضربان شهاب تیام رو دارین؟ 

من ۵۰۰بار دانلود کردم.یهویی کامپلت میشه.آهنگشم تا همونجایی که مثل آدم دانلود شده بود میاد.اگه تو نت دیدین یه زنگ بزنین خودم رو میرسونم

نفرت

تا چند وقت پیش فکر میکردم دردناکترین حس دنیا عاشقیه(دوست داشتن رو نمیگم.)اما حالا فهمیدم که یه چیز ترسناکتر وجود داره که بهش میگن نفرت. 

تا حالا کسی رو ندیدم از نفرت بنویسه.خب میدونین که من یکم گیج میزنم یا به قول شوهر خاله ام هی میزنم تو خاکی.حلا میخوام دقیقا از نفرت بگم. 

یکی هست که ازش متنفرم(نه بابا)من تا حالا با همون سادگی خاص بچه ها همه رو از ته قلبم دوست داشتم.حتی یکی که یه بار برام نظر گذاشته بود.یا یه پسری که موهاش رو مدل ارتفاع درست کرده بود که همه با دیدنش چهره شون رو به هم میکشیدن.یا دختری که لباس جیغ داشت.یا بچه ای که لباسهاش پاره بود.مردی که از سر کارش برمیگشت و بوی عرق تنش نشون از خستگی و زحمتی که واسه خانواده اش میکشید.اون زنی که مجبور بود به خاطر نون شبش تنش رو بفروشه و......از ته دل دوسش داشتم.اما الان...... 

نمیدونم.وای خدا.چجوری میشه این آدم با دیدن اسم یه نفر صفخه ی وبلاگ رو ببنده؟چجوری میشه نتونه جایی که اسمش هست رو تحمل کنه؟ 

گاهی این حس رو نسبت به همه پیدا میکردم(مخصوصا کسانی که میگن دوسم دارن)اما خیلی زودگذر بود.نمیدونم شاید به خاطر ناشکریمه.چون خیلی ها این دوست داشتنم رو ستایش میکردن(منظورم از خیلی ها ما ۳تاییم.خودم و یلدا و همونی که داره این رو مینویسه)خودم خواستم.یادم نمیره روزی رو که خسته و درمونده به تنها کسم پناه بردم و گفتم:ای مهربونترین.دیگه نمیخوام خوب باشم دیگه نمیخوام دوست بدارم و دوست داشته نشم.دوست دارم دوست ندارم و دوست داشته شوم. 

و خدا هم دعام رو اجابت کرد.اما افسوس نمیدونستم ظالمانه ترین دعایی بود که میتونستم در حق یه نفر بکنم.در واقع یه نفرین بود...... 

پی نوشت:لطفا به خودتون نگیرین.اونی که ازش نوشتم اینجا نمیاد.اما اگه بر حسب تصادف این رو بخونه میخوام بهش بگم........ 

پی نوشت:الان مامان از بیرون اومد گفت:تو خیابون یه ماشین عروس دیدم.عروسه انقدر خوشگل بود.بعد دیدم فرزانه است. 

فرزانه دختر دوست مامانه که امشب عروسیش بود اما ما نرفتیم.منم که اصولا گویا در خلقتم اشتباه شده و اصولا عادت دارم هی به این خوشگلا نگاه کنم(دخترا.پسرا که همه شون زشتن)گفتم مامان بریم.الانم داریم میریم. 

پی نوشت ۲:عموم فردا میره پیش عمو باحالم.از ۲سال پیش ندیدمش.الانم چون هیچ وقت زنگ نمیزنه offهم نمیذاره باهاش قهرم.یاسی که فرصت رو طلایی دید نامه نوشت.من ننوشتم. 

تصمیم دارم ۲خط بنویسم به این صورت. 

((سلام.علیرضا و مریم(دوستای عمومینا که خیلی مهربونن)خوبن؟حتما بهشون سلام برسونین و بگین دلم واسش تنگ شده) 

پایان

تقدیم به او که هیچگاه از خاطرم کم رنگ نمیشود

طعم نگاه آخرت تو لحظه ی خداحافظی 

 گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی 

قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار 

چه بی دووم بود قول ما  جدا شدیم آخر کار 

  

تو حسرت نبودنت من با خیالتم خوشم 

رفتم من ازین دیار آرزوهام رو میکشم 

کوله بارم پر حسرت تو دلم یه دنیا درده 

مثل آواره ای تنها تو خیابونی که سرده 

 

 تا خیالت به سرم میزنه گریه ام میگیره 

آروم آروم دل تنگم داره بی تو می میره 

گل مغرور قشنگم من فراموشت نکردم 

بی تو اینجا رو نمیخوام میرم و برنمیگردم 


 پی نوشت۱:چهلم ندای عزیز شهید بزرگ را به خانواده اش و همه ی مردم ایران با کمی تاخیر تسلیت میگم 

پی نوشت ۲:چند وقتی میشه که هر روز یهویی از تو اتاق صدای جیغ یه دختر میاد. 

همه میفهمن که باز یلدا موجودی به نام سوسک دیده.برای شادی روح اون سوسکا هم دعا کنین.

سلام.بعد از یه مدت خیلی زیادی اومدم وبلاگ بنویسم(!)واسه همین نمیدونم از کدوم انفاق بگم.اتفاق بد که خدا رو شکر نیفتاده.حالا به ترتیب یکی یکی میگم چی شد. 

مشهد رفتنم و ۱۰ روز آویزون خانواده ی خاله بودن.گردش هم نه به اون صورت.یه بار حرم زیست خاور یه بار پارک ملت و متل توریست توس.کلا اون مدت بر خلاف تفکر قبلی ام صبح تا شب کتاب میخوندم.چشام رو که باز میکردم شکسپیر بود و هملت و تلاش بیهوده ی عشق و فلسفه ی سوم ها وکلبه ی عمو تم و یک عدد ماهواره و کلی آدم که هیچ کدوم نمیتونستم لبخند رو رو لبام بیارن.البته ظاهرم افسرده نبود اما از تو.... 

و آثار دوری از خانواده پس از بازگشت به وطن(شهرستان....)نمایان شد.شب اول سالم بودم.شب بعد یهو سرم گیج رفت و دست و پام شروع کرد به ارزیدن.روز دوم رفتیم بیرون شهر.که چه روز گندی بود.از صبح حالت ضعف داشتم.تو ماشین سرم رو روشونه ی نیلوفر گذاشتم و در حالی که سرم رو نوازش میکرد خوابیدم یا بهتره بگم از حال رفتم.وقتی به مقصد رسیدیم از پله ها با سرگیجه ی فراوان بالا رفتم و وقتی به توی خونه رسیدم دوباره رو زمین افتادم.مامان اینا که تا یه ربع من رو ندیدن و داشتن از بابا به خاطر رنگ خونه و فراری دادن حشرات تعریف میکردن. 

وقتی هم که یکی یکی چشمشون به من افتاد شروع کردن به جیغ و داد.یکی میگفت قندش افتاده یکی میگفت مسموم شده احتمالا یاسی هم گفته سرطانه.تشخیص من هم ام اس بود. 

خلاصه مامان با یه لیوان آب قند(آبی که قاطی قند شده)برگشت.به زور ریخت تو حلق مبارک.اما هیچ گونه اثری نکرد.قسمت جذابش اونجایی بود که به خاطر وجود پسر خاله ام مجبور بودم با مانتو باشم چون زیرش تاپ داشتم.خلاصه تنها چیزی که ازون روز یادمه ۵۰۰لیوان آب قنده.و این که یه بار مامانینا حواسشون نبود رفتم بیرون که خیر سرم قدم بزنم اما باز ضعف کردم و برگشتم سر جام.دیگه همین.هیچی ازون روز نفهمیدم.روز بعد هم خوب بودم تا شب که رفتیم خیابون راه بریم.به سر کوچه که رسیدیم باز سرگیجه گرفتم و مامان یه بستنی پرملات واسم گرفت و راهی خونه کرد من رو و گفت برم آب قند حتما بخورم.به جان شما که نه جان همون.....که میخوام سر به تنش نباشه رفتم بنوشم اما دیگه داشت حالم از هرچی آب قنده به هم میخورد. 

خلاصه تا یه مدت استراحت کردم تا دیروز که اومدم امتحانی با دوستم برم کلاس ایروبیک(یه چیزی تو مایه های بدن سازی.تنها چیزی که نبود ایروبیک بود)اونجا تا تونستم بالا پایین پریدم.باز تا شب بیحال بودم و حالت ضعف داشتم(این یکی رو به مامان نگفتم) 

همه میگفتن ضعیف شدم واسه همین اینجوری ام.شب اول داوطلبانه میخواستم برم سرم بزنم اما وقتی یادم اومد اونقدرها که فکر میکردم هیجان نداشت پشیمون شدم.چیه یک ساعت یه جا دراز بکشی تا یه چیزی مثل آب قند خودمون وارد بدنت بشه؟اصلا چه کاریه خودم میخورم. 

بالاخره دکتر هم نرفتم.الان هم بهترم.فقط دلم واسه یه تفریح لک زده. 

راستی بذارین از حرم بگم براتون. 

با کلی ادا و اطوار و لوازم عاریه رفتیم حرم(روسری مشکی خاله و جوراب دخترخاله و چادر دوستم و یه سنجاق پیدا شده واسه یقه ی مانتو و....)اما هیچی نفهمیدم.اون قسمتی که آقایون رو راه نمیدن نشسته بودم و چادرم رو رو شونه ام انداخته بودم.این خواهران محترم ۵۰۰بار اومدن گفتن خانوم چادرتون رو سرتون کنین.من هم گفتم اینجا که مرد نیست.تازه خودتون که میبینین چادرم رو که میندازم رو سرم روسری ام میره عقب موهام دیده نمیشه. 

اما کو گوش شنوا یا بهتره بگم کو عقل و منطق.راستش من وقتی بچه بودم(هنوز به سن تلکیف نرسیده بودم)رفتم حرم.با بلوز شلوار.راه ندادن و گفتن باید روسری سرت کنی.انقدر بد برخورد کردن که گریه ام گرفته بود.ازون موقع تا حالا از حرم بدم اومده.ترجیح میدم از همینجا بدون هیچ آداب و رسومی که بخواد من رو از توجه به امام رضا باز داره صحبت کنم. 

باورتون میشه انقدر حواسم پرت شد که واسه هیچکس دعا نکردم؟شرمنده.البته شب واسه دوستای خوشگلی که هنوز هم اینجا میان(ازین حرفم کاملا منظور داشتم داداش مصطفی)دعا کردم. 

راستی یه چیز دیگه.رفتم پیش مشاور تحصیلی.گفت اگه کنکور ریاضی بدم نه میتونم برم حقوق و نه فلسفه.هی.شانس که نداریم.بعد عمری یه درسی پیدا شد از ما خوشش بیاد قسمت نیست باهاش رفیق شیم. 

ازون جا که برگشتم کلی هدف دار و البته کمی ناراحت بودم.مثل منگ ها به آدمای دوروبرم نگاه میکردم.یکی داشت رپ میخوند.اون یکی داشت قربون صدقه ی دوست دخترش میرفت.یکی داشت با فروشنده سر قیمت جنس ها بحث میکرد.هر کسی تو یه فکری بودو داشت زندگی میکرد.اما فقط من بودم که به زندگی فکر میکردم.فلسفه این رو به من یاد داد.  

پی نوشت:دلم برای کیمیا تنگ شده.کاش اینجا بود.

این پست به دلیل نکات غیر اخلاقی حذف شد اما کامنتاش رو نگه داشتم