پریشب بعد از مدت ها رفتم به وبلاگ دوستام سر زدم.انقدر دلم واسه اون زمانی که هر روز واسه دوستام نظر میذاشتم تنگ شد.مخصوصا وقتی تو کامنت دونی های دوستام میرفتم.فردا باز هم تکرار میشود حتی اگر دیگر نباشم....
چند وقتی میشه اینجا هم از رونق افتاده.حالا میخوام بازم اینجا رو رونق ببخشم.با کمک دوستای عزیزم.
راستی باید یه چیزی رو اعتراف کنم.وقتی تو وبلاگ پریا خوندم که دوستای وبلاگیش رو از نزدیک دیده انقدر حسودیم شد(یا در اصطلاح ما روده هام آویزون شد)
وقتی اومدم وبلاگ پری رو باز کنم دیدم دیگه وبش تو فیوریتم نیست.یادم اومد از وقتی ویندوز رو عوض کردم وقت نشده برم به دوستام سر بزنم.شرمنده......میدونی وقتی میخوای نظر بذاری و جای اسمت با خوشحالی حرف ی رو میزنی و الان منتظری بنویسه یلدا اما نمینویسه یعنی چی؟یعنی سال ها ی دور از اینترنت.
پی نوشت:واسه خودمون متاسف شدم که انقدر ت.ر.و.ر و اینچیزا زیاد شده که امروز در حالی که میخندم میگم دایی اگه گفتی کی ت.ر.و.ر شده؟اونم میگه اس......و هر دو میخندیم(چقدر طبیعی)
دیروز داشتم خیلی خوش و خرم از امتحان هندسه می اومدم.یهو دیدم یه دختری حدود هفت هشت ساله سرش رو انداخته پایین و داره زمین رو نگاه میکنم.حس کنجکاویم(ابدا فضولی نبود)گل کرد که ببینم داره چی رو اینجوری موشکافی میکنه.وقتی از کنارش رد شدم یه ملخ دیدم که رو زمین لم داده بود این هوااااااااااا
الان که بهش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه.دست زهرا رو کشیدم و بیاختیار داد زدم زهرا بدو.
دختره هم ازین بچه های......(خودتون یه چیزی جاش بذارین)بود تا فهمید من ترسیدم پاشو برد بالا که ملخ رو پرت کنه طرف من.منم تا جایی که توان داشتم دویدم.فقط تنها چیزی که بین تپش های قلبم شنیدم صدای بابای دختره بود که خیلی دیلکس میگفت:نکن دخترم.
دو قدم جلوتر هم زهرا از من جدا شد آخه آبروش رو برده بودم وسط خیابون.
امروزتو مدرسه خیلی دلم گرفته بود.از صبح تا ساعت سوم همینجوری بودم.دوستم هرکار کرد که بخندم موفق نشد.آخه دلیلی واسه خندیدن وجود نداره.
بعد ازساعت سوم با زهرا رفتیم بیرون.نمیدونم چی شد که بحث به کیمیا و خاطراتش کشیده شد.یاد اون روزایی که من باهاش لج میکردم.یاد وقتی که آی دی من
رو باز کرده بود و تو ادلیستم اسم یه پسری رو دیده بود.بدون اجازه ی من پاکش کرد.منم ازون ور میرفتم تو آی دیش همه رو ایگنور میکردم و خودمم همه ی اونایی
که کیمیا پاک کرده بود رو دوباره اد میکردم.این خاطرات اونقدر شیرین بود که حتی وقتی ازش حرف میزدم هم یه جوری میخندیدم که صدای خنده هام تو تمام
سالن میپیچید و به خودم برمیگشت.رفتم تو پارسال.تو اون وقتایی که یهو وسط زنگ به سرم میزد برم تو حیاط بدوم.تو اون روزایی که تو سالن میشستیم و گدایی
میکردیم.تو اون روزی که....
روز آخر پارسال بود و چهارشنبه.اول میخواستیم 5شنبه رو هم بریم اما چون واسمون امتحان گذاشتن ما هم نرفتیم.میدونستیم که سال دیگه خیلی از بچه ها تو این
جمع نیستن.کل روز رو زدیم و رقصیدیم.همیشه هم من باید میرقصیدم.حالا پارسال که چیزی نبود.امسال میگم مگه رقاص مجانی گیر آوردین؟بچه ها هم یه سکه میندازن کف دستم.میگم اینم پوله؟این ساختمون دانشگاه کناری خیلی بیشتر بهم میدن.....
داشتم از روز آخر میگفتم.همینطوری که تو سالن ها میدویدیم دیدیم بچه های کلاس یاسی شون میز دبیرشون روآوردن وسط سالن.منم طبق معمول آتیش بیار معرکه شدم گفتم برین صندلیش رو هم بیارین.بچه ها صندلی رو آوردن.من احمقم صندلی رو گذاشتم رو میز.خودمم پریدم بالا وشروع کردم به ترقص.حالا نرقص کی برقص.
که یهو دیدم دورم خالی شده.برگشتم دیدم معانمون داره میاد طرفم(با یه فلک و ترکه تو دستش)ازون بالا پریدم پایین و دویدم تو اولین کلاسی که درش باز بود
یعنی سوم ریاضی(همون کلاس یاسی شون)پشت یکی از میزا قایم شدم و به خیال خودم از مهلکه گریخته بودم.اما....به قول معروف یه باز جستی وروجک
دوبار جستی وروجک آخر گسستی وروجک....از شانس من خانوم ش(معانمون)اومد تو همون کلاس.اول شروع کرد به داد و بیداد که سالن رو گذاشتین رو سرتون.
بعد گفت این شلوغیا کار کدوم....بود؟گفتم ما که آخرش باید تنبیه شیم بهتره جوانمردانه خودم رو معرفی کنم.پا شدم گفتم من بودم خانوم.
خانوم ش:تو رو که خودم دیدم بقیه کی بودن؟
اونا که همه هم کلاسی بودن و هم رو لو نمیدادن توشون من غریبه بودم.همه با اضطراب نگام میکردن
من:خانوم کسی نبود که فقط من بودم.خودم میزدم خودم میخوندم خودمم میرقصیدم.
خانوم ش:تو که همینجا وایسا کارت دارم
من:خانوم باور کنین فقط من بودم.
خانوم ش:پس فقط خودت میخوای تنبیه بشی؟
من:حالا خانوم این روزای آخرم هست شما هم سرتون شلوغه .من دیگه رفع زحمت میکنم.ایشاا... در یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.فعلا.....
تا اومد یه چیزی بگه در رفتم.
چقدر با زهرا به دیوونه بازیهامون خندیدیم(حالا بماند که من کلی از یاداوری اون روز حرص خوردم که چرا این احمقا به من نگفتن که خانوم ش داره میاد)
و خنده ی ما فقط چند دقیقه بود.دوباره رفتم تو لاک خودم......
امروز داشتم به این فکر میکردم وقتی شادی میره دیگه برنمیگرده.مثل یه آدم که میمیره و دیگه نمیشه جای خالیش رو پر کرد.مثل کیمیا که وقتی رفت دیگه برنگشت.
مثل خاطرات خوب که هیچوقت برنمیگردن....(خوبه این یه سال گذشته رو دارم که هروقت بهش فکر میکنم بتونم بخندم)و مثل خوشبختی که اگه رفت دیگه
هیچوقت برنمیگرده....
سلاااااااام.آخ که دلم واسه همه تون اندازه ی یک نخود شده.نمیدونم از کجا بگم.
چشم به هم زدیم امتحانای میانترم شروع شده و......چرا درسای سوم این شکلیه؟اه اه اه.اون از اون هندسه که اصولا تو مخ هیچکس نمیره اون ازون تاریخ که....ببخشید بعد از ۲ماه اومدم دارم یه ریز غر میزنم.بگذریم.......
اول مهر امسال مسخره ترین اول مهر بود.من که خودم زیاد نمیفهمیدم اما وقتی زهرا از کارای پارسالم میگفت خنده ام گرفت.
روز اول مهر دست زهرای بیچاره رو گرفتم و ازین سالن به اون سالن.از بالا پشت بوم و حیاط و کلاس ها بگیر و برو تا دستشویی ها و اون راهروی ته حیاط.وقتی دسشویی دبیرها رو دیدم اولین سوالی که به ذهنم و بلافاصله رو زبونم بود :دبیرای مرد هم از همین دسشویی استفاده میکنن؟
خلاصه روز اول تمام مدت دویدم.یادمه همه میگفتن این دیگه کیه؟(آخه مثل این بچه ها که اولین بار تو فضای باز ولشون میکنی هی بالا پایین میپرن شده بودم)پیرارسال هم که محشر بود.روز سوم مهر ساعت دوم توی دفتر خودکار به دست.بنویس:تعهد میدهم .....معلومه دیگه روز سوم مهر یکم فقط یکم خوشحال بازی در آوردم و سر کلاس رقصیدیم و....
با این اوصاف اول مهر امسال واقعا بدون هیچ دردسری سپری شد.هر روز منتظر بودم که فردا اون دختر خونه خراب کن دوباره برگرده.اما حالا جاش یه دختر ساکت و درسخون و به قول نسترن بچه مثبت روی نیمکت نشسته بود.دختری که امسال درس میخونه از رو دیوار نمیپره در دفتر رو نمیزنه فرار کنه.ادای دبیرها رو در نمیاره.خودش به تنهایی نقش یک گروه موسیقی رو اجرا نمیکنه.و....
اول سال از خودم خیلی دلگیر بودم که چرا اجازه دادم اون اتفاق انقدر تو روحیه ام تاثیر گذاشت.اما حالا به این دختر لوس و مظلوم و کم حرف عادت کردم.
البته امسال هم همچین مثبت مثبت هم نشدم.به جز اون یه باری که راهپیمایی رو پیچوندیم و ته حیاط قایم شدیم و اون باری که از در مدرسه به عنوان تاب استفاده کردم و روش نشستم و زهرا تابم داد و افتادم و اون باری که یه سخنرانی کسل کننده اون تو هوای زیر صفر درجه تو حیاط رو پیچوندم(این رو یادم باشه توضیح بدم)و این دفعه ی آخر که حوصله ی کامپیوتر نداشتم و نقش یه آدم دلدرد رو به موت رو بازی کردم و از بچه ها مسکن میخواستم و کلاس رو بهدلیل حالت تهوع بیش از حد پیچوندیم(با همکاری زهرا)خطای دیگه ای ازم سر نزده.اینا رو اعتراف کردم و توبه میکنم.البته این رو یادم رفت بگم که هروقت تو سالن یکی از بچه مغرورها راه میرفت در کلاسی که توش یه دبیر خشن بود رو میزدم و فرار میکردم دبیره هم مچ اون بدبخت رو میگرفا(آخ دلم خنک شد.ازین توبه نمیکنم.راستی تو دانشگاه هم میشه ازین کارا کرد یا کلاسا بی در و پیکرن یا مثلا چون دختر پسر مختلطن در رو باز میذارن؟)
دیگه از چی بگم؟حالا یکم هم از درس.کسی میدونه چرا ۹۰درصد دخترا هندسه نمیفهمن؟تا حالا واسه شما هم پیش اومده از یه دبیر مرد(مرد بودنش مهمه)انقدر بترسین که لبتون تبخال بزنه؟
دیروز این اتفاق واسم افتاد و امروز هم از یک طرف بچه ها رو ماچ کردم.فردا میبینم رو لب هرکدوم یه تبخال زده این هواااااااا.تو درسای امسال حسابان رو دوست دارم البته اگه همون ۳صفحه ی مثلثات رو حذف کنن عالی میشه(من نمیتونم حفظشون کنم.)امسال اولین سالیه که دبیر مرد داریم.به نظر من دبیرای مرد بهتر از زن ها درس میدن نمیشه از اخلاقشون سو استفاده کرد سر کلاس مجبوری به درس گوش بدی و امتحاناشونم سخته.استثنا هم دارن ها.
دیگه از چی بگم؟ها راستی از خواهری و علی و زهرا جونم که نذاشتن در این کامنت دونی بسته بشه ممنونم.دلم واسه همه تون(پریا و مونس و کیانا و خواهری و سیاوش و اون نوشین و این نوشین و داداش مصطفی جوووووووونم و حتی پویا که مورد غضب مصطفی قرار گرفت) تنگ شده.
راستی من خوبم نگرانم نباشین.دارم چاق میشم.دارم خیلی جدی با جمله ی میل ندارم مبارزه میکنم و از جمله های من گشنمه من شام میخوام به به غذا آخ جون پلو مرغ(هنوزم به مرغ آلرجی دارم.من نمیتونم حرف 14حروف الفبا رو پیدا کنم کجا افتادی؟)
و یه چیز دیگه امسال فهمیدم من یه موجود عجیبم که تو هیچ ورزشی استعداد ندارم.تا حالا والیبال هندبال فوتبال بدمینتون بسکتبال پینگ پنگ و شطرنج رو امتحان کردم اما دریغ از انقدر استعداد.البته یه رشته رو امتحان نکردم هنوز و ازونجایی که میگن حداقل تو یه رشته باید استعداد داشته باشم استعدادم تو همینه.اگه گفتین چی؟
وزنه برداری
فرض کنین تلویزیون من رو کنار رضازاده نشون بدن.وای خدا.مردم از خنده.
راستی امسال یه کار دیگه هم کردم سعی کردم با سوسول بودنم مبارزه کنم.مثلا از داداش دوستم سی دی های کشتی کج رو گرفتم که ببینم(یه بار جلو پسر عموم اومدم کلاس بذارم گفتم بچه برو یه کشتی کجی چیزی بذار حال کنیم اونم بدترینش رو گذاشت.در حین دیدن صحنه هاش حدود 50بار نزدیک بود بالا بیارم و نصف مدتش رو تو دسشویی بودم)تازه دیگه از گنجشک خیلی نمیترسم و میدونم که من رو نمیخوره(چرا میخندی؟خب هرکی یه نقطه ضعفی داره دیگه)
راستی امسال یه رمان خوندم که واقعا باحال بود.زهیر از پائولو کوئیلو .حتما بخونینش .
وقتی چشمم به رمان های مختلف میفته دلم واسه خودم میسوزه که چجوری تا فصل آخر رمانم رو برنامه ریزی کردم و تمام وقایع رو تو ذهنم داشتم و یهو ولش کردم......
حالا من این همه حرف زدم دیگه سر صحبت رو میدم به دوست جونام و......
راستی تو این مدتی که نبودم چقدر اینجا داغون شده.مگه اینجا صاحاب نداره که هرکی میاد یه پیامی واسه رفیقش میذاره و انگار نه انگار ما هم آدمیم؟یا جلو چشم بچه هی ماچ و بوس و قلب و...میفرسته اونم ازون ور میگه دریافت شد یا این میاد با اون دعوا میکنه و الکی خون و خونریزی میشه و آخرش همه با هم صلح و آشتی و صفا و صمیمیت و تنها چیزی که میمونه زحمت تمیز کردن اینجاست.
بچهخ ها من نبودم گاهی بیاین و نظر بدین .نظرای قشنگتون رو زهرا به طور مفصل و با شاخ و برگ دادن و به قول دبیرمون بازآفرینی بهم میگه.
خلاصه اینکه وبلاگم رو تنها نذارین.گناه داره دلش میگیره.
دوستتون دارم .منتظر نظرات قشنگتون هستیم(اه اه چقدر این تیکه ی آخرش کلیشه ای و زشت شد یه صحنه از خودم بدم اومد)
خداحافظ
پی نوشت:کسی اینجا نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه صدایی ازون گوشه اومد؟نکنه دزد اومده؟خونه ای که دو ماه خالی بمونه همینه دیگه....
هی میگین کامنت نمیذارین چون من آپ نمیکنم.آخه شما خودتون رو بذارین جای منکمتر از ۱۰روز به پایان تعطیلات مونده.یه پست باید بذارم واسه خداحافظی.آخه سال جدید شروع بشه اینترنت رو میگیرن ازم.گوشی رو هم جمع میکنن(عمرا گوشی رو بدم)
اینترنتم الان شده روزی ۱ساعت و نیم.خب من به چیکارم میرسم؟با این سرعت اینترنتم.نیم ساعتش که واسه چک کردن فیس بوکم میره.از طرفی هم میدونم سال شروع بشه از همه ی دوستای وبلاگم جدا میشم.واسه همین میخوام یه دل سیر باهاشون بحرفم.دیگه زمانی واسه نوشتن مطلب نمیمونه.
حالا هم که میخوام بنویسم نمیدونم از چی بگم.
امروز داشتم فکر میکردم پسرا چجوری آهنگ گوش میدن؟از یاسی هم پرسیدم خندید.میگه تو چجوری گوش میدی؟
میگم اصلا نمیتونم تصور کنم یه پسر نشسته پای کامپیوتر و داره شام مهتاب داریوش یا مثلا کرانچی ساسی مانکن رو گوش میده.
یاسی میگه خب مگه چه فرقی داره؟میگم خب ما آهنگ شاد گوش میدیم پا میشیم میرقصیم.پسرا چی کار میکنن؟
آهنگ غمگین هم که اصلا نمیتونم تصور کنم.فکر کنین یه پسری نشسته داره عادت شادمهر رو گوش میده.و اشکاشم میریزه.
ببخشید.واقعا عذر میخوام.اما به نظرم خیلی خنده داره.نمیدونم.دخترخاله ام میگه ما چون داداش نداریم(یعنی تا قبل از ماه پیش.توهین نشه به داداشم)پسرا واسمون یه موجود ناشناخته ان.
راستم میگه.نمیدونم تو جامعه ی ما که انقدر سعی دارن دختر و پسرا رو از هم جدا کنن پس فردا این نسل چجوری میخوان با یه جنس مخالف زندگی کنن.واقعا ما هیچ شناختی از روحیات هم نداریم.باز خوبه هنوز جرئت نکردن دانشگاه ها رو جدا کنن.البته من خودم ازونایی ام که میگم میخوام برم دانشگاه الزهرا که راحت باشم.آخه میگن آدم میره دانشگاه باید این کارای بچه گانه رو بذاره کنار.وگرنه اسمش در میاد و .....
نسترن دوست صمیمی و خوشگل و توپولم امسال داره میره بجنورد.از الان دلم واسش تنگ شده.دیروز زنگ زد گفت فردا میرن.....
پای تلفن خیلی خودم رو کنترل کردم گریه نکنم.کلی هم خندیدیم با هم.اما دلم خیلی گرفت.هی.یادش بخیر.چقدر خل بازی در میاوردیم.اولین بار که صمیمی حرفیدیم یادته؟ غذاهامون دستمون بود درفتیم بالای پله ها هوا گرم شد.همه جا زدن.من موندم و تو.گفتم اینجا که هوا خیلی گرمه.جای بهتر نبود؟گفتی من مرد روزهای سختم.
منم گفتم مرد من میشی؟تو گفتی آره و.......
روز بعد طلاقم دادی.هوسباز بودی.رفتی با یکی دیگه.وای نسترن اون روزی رو یادته که هوا سرد بود.رفتم کلید دوچرخه ها رو گرفتم.سوار شدیم.تو میپیچیدی جلوم من جیغ میزدم؟بعدش هم انقدر بلند بود واسم طاقت نیاوردم پیاده شدم؟
ولی هیچوقت مثل اون روز خوش نگذشت که بالای پله ها رو به آزمایشگاه مرکزی نشسته بودیم.پسرای راهنمایی رو آوردن.من تو بغلت نشسته بودم.واسه یکیشون دست تکون دادم.اون یکی بوس فرستاد.ما اسکلشون کردیم.سلام میدادیم.میگفتیم بیاین اینجا.پسره جدی گرفت.دوستش دعواش کرد.زد تو سرش.ما خندیدیم.بعد دبیرشون اومد.دید دارن به ما نگاه میکنن دعواشون کرد.من داد زدم جلو ی این پسرا رو بگیرین.هی واسه ما دست تکون میدن هرچی محل نمیدیم از رو نمیرن.آخی.چقدر خندیدیم.
اون روزی رو یادته که دبیر نداشتیم نشستیم تو حیاط با آتنا.اولش حالش خوب بود.بیچاره اومد با من درد دل کنه.از باباش که بعد جنگ همه اش سرفه میکرد گفت من اومدم ابروش رو درست کنم زدم چشمش رو ناقص کردم گفتم:بابای سانازم اینجوری بود.
آتنا پرسید بعدش چی شد؟گفتم چند ماه پیش شهید شد.
آتنا زد زیر گریه.تو به من چشم غره رفتی.اومدم درستش کنم بدترش کردم.گفتم:آتنا اونا تو اون دنیا وضعشون خیلی خوبه.این ماییم که جامون بده نه اونا(حالا انگار دور از جون.....)
اون روز آتنا کلا داشت گریه میکرد.
یادته با هم رفتیم بالای همون پله ها.با کل بچه ها.زدیم و رقصیدیم.من طبق معمول آهنگ tmرو میخوندم خودمم میرقصیدم.فهیمه اومد.من در رفتم.وای نسترن اون موقع واقعا میترسیدم ازش.انقدر به شوخی گفته بودیم خواستگار منه که واقعا وقتی میومد طرفم خودم رو میکشیدم کنار.اون موقع از بالای پله ها پریدم پایین.ازون ارتفاعی که دو برابر قدم بود.وسط راه پشیمون شدم.ازون بالا آویزون شده بودم.من دستم له شد.شما هی میخندیدین.دوستای یاسمن ترسیدن فکر کردن من دارم خودکشی میکنم(بیچاره ها.ساده بودن دیگه.)
اون روزایی رو یادته که من دنبال یکی از دخترای پیش دانشگاهی میرفتم.براش نامه ی خالی میفرستادم.میخندیدیم؟با آتنا.
انقدر از دیوونه بازیهامون خاطره دارم که تا صبح باید بنویسم.
یادمه روزایی که ناراحت بودم تو بغلم میکردی.گریه میکردم.ولی خودمونیم ها.هیچکس تو مدرسه به بی ثباتی من نبود.وقتایی که خوشحال بودم کل کارکنان مدرسه نمیتونستن مانع شیطنت ها و دیوونه بازیام.اما در یک ثانیه ازین رو به اون رو میشدم.
چقدر اون روز همه به من خندیدن که هوس نارنگی کرده بودم.کل مدرسه رو گشتم.آخرش یکی پیدا کردم.اونم کجا؟تو سطل آشغال.میخواستم برش دارم.شماها فکر کردین واقعا وی...(خودت فهمیدی دیگه؟من هی میگفتم نه به خدا.)
حالا داری میری.خدا به همراهت دوست نازم.ولی هرکجا رفتی یادت نره اینجا یکی هست که هنوز دوستت داره.رفتی اونجا به این دخترای بجنوردی نیفتی خراب بشیا.
به قول شفیعی کدکنی(درست گفتم دیگه؟)
سفرت به خیر اما تو ودوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را
پی نوشت ۱:بچه ها من دیروز مزدوج شدم.دیشب از کیانا خواستگاری کردم.الان کیانا زنم شده.
انقدر نازه.ایشاا... واسه عروسیمون همه تون دعوتین.دیشب تو مبایل اسمش رو عوض کردم به جای کیانا نوشتم زنم.به اونم گفتم بذار شوهری.اما نذاشت.
پی نوشت ۲:بچه ها میشه لطفا یه چیزی بگسن من آدم بشم؟نمازهام همه اش غذا میشه.به هرکیم میگم فقط از آتیش جهنم و این حرفا میگه.اگه کسی حرف دیگه ای داره کمکم کنه.
پی نوشت آخر:من الان خیلی پر توقع شدم؟خودم که احساس میکنم.شما چطور؟
پی نوشت واقعا آخر:دلم نیومد از زنم نگم.ببین بعضی دخترا هستن خیلی نازن.آدم میخواد بغلشون کنه.کیانا اونجوریه.منم هوس کردم تغییر جنست بدم برم بگیرمش.
مقدمه: چیزایی که با رنگی نوشتم تو ذهنم بوده که به دلیل بعضی مسائل اخلاقی نتونستم بلند بگم. -------------------------------------------------------------------------------- وقتی مامان از بیرون اومد گفت:یلدا میدونستی می می عروس شده؟ ـ چی؟عروس شده؟عمرا.چه کاریه؟ کلی استدلال واسه مامان آوردم که بابا شایعه بوده که این خاله زنک ها واسه بچه ی مردم ساختن.و بالاخره قرار شد زنگ بزنم و از خودش بپرسم. همینطور که شماره میگرفتم میخندیدم.می می کجا و شوهر کجا؟می می از منم کوچیکتره(۱سال)عجب نامردین اینایی که واسش شایعه ساختن.
ـ الو.سلام می می جون.چطوری ؟خوبی ؟چی کار میکنی؟چه خبرا؟همه خوبن؟(من کلا این شکلی سلام احوالپرسی میکنم.یه جا همه ی سوالا رو میپرسم/)
ـ سلام.مرسی خوبم.تو خوبی
؟ ـ چه خبرا؟
- خبر نداری؟
ـ نه.چی؟فکر کنم میخواد بگه شوهر کردم.
ـ واقعا خبر نداری؟
ـ نه.چی رو؟مدرک بازیگریتو گرفتی؟استخدام شدی؟فیلم جدید بازی میکنی؟مجری شدی.؟کلاس میری؟ ـ
نه.نه.ازدواج کردم(و از ته دل میخنده)
ـوای خاک عالم.چه بی حیا.به چی میخندی بی چشم و رو؟شوخی میکنی؟
- نه.چرا شوخی کنم.خیلی هم جدی ام.شوهر کردم.
- تسلیت میگم.تبریک میگم.
- یلدا انقدر خوبه.
- ها؟
- میگم انقدر خوبه.تو هم شوهر کن.
- بخند.بخند که به زودی دوران خندیدنت به پایان میرسه.هنوز نمیدونه بیچاره شده.یدونه شوهر کردی؟
- (میخنده)پس چندتا؟همین یکیشم گیر نمیاد.
- یکی که فایده نداره.تکراری میشه.آدم حوصله اش سر میره.
- من ازدواج کردم تو منحرف شدی؟
- این یعنی چی؟نه جدی میگم حوصله ات سر میره ها. خب حالا این پسره چه شکلی هست؟خوشتیپه؟خوشگله؟مدرکش چیه؟شغلش چیه؟
ـ آره.دوسش دارم(و ذوق میکنه)
- دخترهم دخترای قدیم .دوسش دارم.اه چه لوس.خب به سلامتی.
- یلدا الان خوهار شوهرم اینجا نشسته.داره میخنده.اومدن اینجا من خواهرشوهر و برادر شوهرم رو نگه داشتم.
- چی کار کردی؟خجالت نکشیدی؟
- (میخنده)خواهر شوهرم رو نگه داشتم.
- سخت نیست اینجوری حرف میزنی؟
- نه.الان بامزه بازیم گل کرده.
- خواهر شوهر.برادر شوهر.خواهر شوهر.وای خدا.چه مسخره.خب شوهرت خوبه؟
- (میخنده)
ـمی می من نمیتونم اینجوری صحبت کنم.آقاتون خوبن؟بچه ها چطورن؟
- شوهرمم خوبه.بچه نداریم.
- وای می می.یعنی تو هم قاطی مرغا شدی؟به جرگه ی متاهلین پیوستی؟
- نه هنوز مرغ نشدم.
- وای خدا.چه بی حیا.بهتره گوشام رو بگیرم.میگم یعنی می می پر؟می می ما هم رفت؟
- نه.هنوز که نه. انقدر خوبه.
- طفلک بچه خل شده. حالا یه چند بار که کتکت زد میفهمی خوبه یا نه.بالاخره که عقد کردین تموم شد رفت. بابا تو که هنوز دهنت بوی شیر میده.چی شد یهو؟(کم کم میرم تو اتاق تا صدام بیرون نره)
- خودمونم نفهمیدیم.یهو دیدم عروس شدم.تو ویاسی هم یه فکری بکنین واسه خودتون.میترشین ها.
ـ تا ترشیدگی راه زیاده.ما میخوایم درسمون رو بخونیم.یعنی یاسمن میخواد درسش رو بخونه منم میخوام زندگیم رو بکنم.واسه همین ازدواج نمیکنم.تا ۲۳که عمرا.
- منم هفته ی قبل عروسیم عین این حرف رو به عموم گفتم.
- تا هفته ی دیگه چند ساله میشم؟نه هنوز زوده. من که عمرا ازدواج کنم.مگه خرم؟
- میام اغفالت میکنم ها.
- من اغفال نمیشم.
- چرا.میشی
. - قطع میکنما.
- سرت رو بیار جلو
- میخوای ماچم کنی؟بیا.
- دستم رو کشیدم رو سرت.برو که دیگه کارت تمومه.
- من به این چیزا اعتقاد ندارم.وای اگه راست باشه چی؟مامان.کمک.
ـ یلدا انقدر بامزه است.وقتی داشتن خطبه رو میخوندن من زیر چادر میخندیدم.
- همینه دیگه تو وقت عروسک بازیت بود .چه عروس شادی. یعنی می می داره میره؟
- می می رفت دیگه.عروس شد رفت.
- خب بالاخره هنوز عقد اونجوری که نکردین.
-(میخنده)عقد اونجوری یعنی چجوری؟
- بابا تو هم فکرت منحرفه ها.منظورم جشنه.
- آها.من که هنوز مرغ نشدم.
- بالاخره که میشی.
- وای.نگو دلم میگیره.
- آخی.بیچاره شوورش.نازییییی.
- خب ایشاا.. کی میرین خونه تون؟
- بعد از کنکورم.
-یعنی ۳سال نامزدین؟
- (باز ذوق کرد)آره.
- اینکه خودش یه عمره.چه خوب
- گفتی چند سالشه؟
- ۲۳.منم۱۶.
- یعنی ۷سال بزرگتره؟
- آره.میگن اختلاف سنی باید بین ۳تا ۷باشه که ۷ بهترینشه.
- انگار در مورد باباش حرف میزنه.۷سال.مگه میخواد عصای دست دوران پیریش باشه که رفتته با یه پیر مرد ازدواجیده؟آره منم شنیدم.چه جالب.
- خب یلدا من برم.شوهرم اومد.
- اه.چه شوهر خاله زنکی.برو عزیزم.
- بعدا بهت زنگ میزنم.کاری نداری؟
- به همین خیال باش.عمرا بذاره به دوستات زنگ بزنی.
و خداحافظی کردیم. بچه ها واسش دعا کنین.من که دلم خیلی براش میسوزه.مدرسه ی نمونه قبول شد اما راه ندادنش.حالا مجبوره بره یکی ازین مدرسه های.....(منظورم اون دسته از مدرسه هاییه که با سالن مد فرق چندانی نداره) خوب شد اقاشون اومد.میترسم من رو هم اغفال میکرد پی نوشت:این نوشته در قالب مسخره بازی بود و به قشر خاصی نخواستیم توهین کنیم.شما به دل نگیر.ازون چرت و پرتای مخصوص خودم بود. باورم نمیشه چند وقت دیگه میخوام برم عروسیش.خدا عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه.
راستی یه چیزی رو یادم رفت بگم.شب دوم غذا به عهده ی من بود.منم که کدبانو.رفته بودم تو آشپزخونه.نمیخواستم هم غرورم رو بشکنم و از یاسی بپرسم چجوری درست کنم.بعد چند دقیقه برادر کدبانو اومد و با هم غذا رو درست کردیم.جاتون خالی در یخچال رو باز کرد هرچی بود ریخت.منم هی هم میزدم.بقیه رو هم راه نمیدادیم میگفتیم دخالت نکنین تو کار بزرگترا.کلی تبلیغات کردیم و این حرفا.اما چشمتون روز بد نبینه.انقدر این غذا خوش طعم شده بود که حتی خودم هم نتونستم بخورم.بیچاره داداشم.مجبور شد همه اش رو تنهایی بخوره.
سلاااااام.من اومدم.بالاخره تصمیم گرفتم پست بذارم.آخه شما خودت رو بذار جای من.استفاده از انیترنت محدود شده به روزی ۱ الی ۲ساعت و الان تو ساعت دوم هستیم.
خب اول از مسافرت بگم یا تبریک؟چون احتمال میدم وسط نوشته ضعف کنم و بستریم کنن به ترتیب اولویت از ماه رمضون بعد تولد ها و بعد سفر میگم.
خب چی باید بگم؟هیچ وقت یاد نداشتم واسه عید و ماه رمضون و این چیزا تبریک بگم.
خب دوست جونا روزه نمازهاتون قبول.خوش بحالتون که میتونین روزه بگیرین.من الان روز دومیه که گرفتم و دستام داره میلرزه.البته تا جایی که از دنیا نرم میگیرم.امسال میخوام کامل بگیرم(الان باید متظر جیغ مامان باشم)آخه خیلی بده که تو خونه همه بگیرن تو نتونی روزه بگیری.من خیلی هم قوی هستم.معده ام هم مشکل نداره.خودت مریضی.
یادش بخیر پارسال این موقع ها بود که همه اش نماز شکر میخوندم.کسی نمیدونست چرا.من واسه هدیه ای که خدا داده بود نماز میخوندم و میخواستم با جون و دلم حفظش کنم.اما....
فقط خواستم بگم سر افطار ما رو هم دعا کنین.
خب حالا بریم سر تولدها.به ترتیب اول مونس جونم بود.واقعا الان زشته تبریک بگم؟بابا به خدا نشد روز تولدت بیام.
مونس جونم تو اولین دوست وبلاگی من هستی که جدیدنا smsی هم شدی.راستش ۹۰در صد کسانی که تو وب من میان رو من ازونجا پیدا کردم.یادته میگفتم میخوام با دوستات دوست بشم؟
الان بذار چرخه ی دوستام رو بگم.اول مونس جونم بود.ازون جا پریا بعد روانی و صدرا و.....
خیلی دوست داشتم یه پست مخصوص واست بذارم اما نبودم.
تولد بعدی هم تولد آقا عماده که میشه گفت آقای مونس بانو یا داداش پریا یا همون اقا عماد.که تولد اوشون رو از همینجا تبریک میگم.
تولد بعدی کی بود؟حدس بزنین.روشنک عزیزم که دقیقا نمیدونم چند ساله شد.اما از دوستای خوب وبلاگیمه که دارم واسه۱۰۰۰مین بار بهش تبریک میگم.
تولد همگی مبارک
حالا بریم سر مسافرت........
دیدین گفتم نمیشه؟مامان صدام میزنه.باید برم نون بگیرم.برمیگردم.
پی وشت.:ولش کن.فعلا که جیم زدم.
چون این سفر خیلی خوش گذشت و تو روحیه ام تاثیر بسیار مثبتی داشت میخوام کامل تعریف کنم.چیه؟چرا خمیازه میکشی؟بده زبونم باز شده؟اگه کاری دارین برین انجام بدین سر فرصت اینا رو بخونین.فکر کنم خیلی طول بکشه.نازی.بمیرم واسه تون.مجبورین همه شو بخونین؟از من میترسین؟آخیییییییی.
خب روز اول که همه اش تو راه بودیم و اولای شب رسیدیم ساری.فقط تونستیم یه سر بریم دریا رو ببینیم و بیایم.
هم صبح هم شب.
روز دومم رفتیم دریا.یه بار صبح یه بار شب.شب خیلی ترسناک بود.همه جا رو مه گرفته بود.احساس میکردم به یکی نیاز دارم که بهش تکیه کنم.پسر عموم گفت تو خدا رو داری.اما براش توضیح دادم که گاهی آدم به یکی نیاز داره که علاوه بر روح جسم همه داشته باشه.که وقتی باهاشی احساس امنیت بکنی.
دوست داشتم پیش داداشم باشم اما میترسیدم.ازین که بخوام دستش رو بگیرم میترسیدم.بهش گفتم بهت نیاز دارم.اما نشد باهاش راه برم.شاید اونم میترسید.اما همین که احساس میکردم پشتمه و حتی اگه نامحرم باشه بازم مثل یه برادر واقعی کنارمه آرومم میکرد.دلم واسش سوخت.دید که دارم از ترس گریه میکنم اما نتونست کاری بکنه.فقط نگاهم کرد و من آروم شدم.
روز سوم........ها.ازین جا خاطره ها شروع میشه. با دوستامون رفتیم سد شهید رجایی.بساط قلیون برپا بود و منم که......
قلیون کشیدم.انقدر حال داد.مامان دعوام کرد.بابا هم کلی خندید.بعد ناهار رفتیم قدم زدیم.من و داداشم جلو میرفتیم و میحرفیدیم.سختیش این بود که جاهای سخت نمیتونست دستم رو بگیره.
من هم که ترسو و لجباز.بیچاره پدرش در اومد تا ۲قدم با هم بریم
روز چهارم هم رفتیم بابلسر
قرار شد اون شب تا صبح لب دریا باشیم.اما ساعت ۱همه خوابیدن به جز من و داداشی و دوستمون و مامانش.اون ۲تا هم ساعت ۲خوابیدن.من و داداشم تا ۳تو ساحل میحرفیدیم.اما انقدر من ترسیدم که زود برگشتیم.آخه فقط ما تو ساحل بودیم.بارون هم گرفته بود.رفتیم تو آلاچیقا نشستیم تا بند بیاد.اما ول کن نبود.هر لحظه منتظر بودم برادران محترم نیروی انتظامی بریزن سرمون.تازه حرفامونم آماده کردیم که میگیم ما خواهر برادریم.فامیلمونم یکیه.خیلی گیر دادنم میگیم نامزدیمتازه من به داداشم پیشنهاد دادم بریم خودمون رو معرفی کنیم.اما دیدیم خودمون رو سبک نکنیم بهتره.وایسیم یکم التماس کنن بعد بریم.خودشون دهن من رو باز میکنن.با داداشم لج کرده بودم هر پسری رد میشد دست تکون میدادم.اونم رفت لپ دختره رو کشید.منم داد زدم.و کلی دعوا کردیم.اونم به من گفت حسود.تازه میخواستم کتکش هم بزنم اما ترسیدیم اسلام به خطر بیفته
اومدیم بریم تو دیدیم در بسته است.۴ساعت داشتیم وسط اون سیم خار دارا جا باز میکردیم که یه آقای محترمی همینجوری که چشماش رو میمالوند به ما یاد آوری کرد که میتونیم از در اصلی وارد شیم.خلاصه تا خود خونه خندیدیم که چرا به فکر خودمون نرسیده.
روز ۵ام هم که روز آخر بود و کلی نقشه واسش داشتم با یه اتفاق پرید.صبح میخواستیم بریم خرید که چون همه در یه اقدام فوری تصمیم گرفتن با داداشم برن من نرفتم و رفتیم تو آب.دریا خیلی موج داشت.هرچی پسر عموم گفت بیاین بیرون ما گوش نکردیم و آخر دریا جرات کرد من رو بغل کرد و همینجوری با خودش میبرد.هرچی گفتم مگه خودت ناموس نداری؟ولم کن.وگرنه زنگ میزنم منکرات بیان ببرنت گوش نکرد.آخر بابام اومد من رو پس گرفت.این آخری ها که کلی خنده دار شده بودم.آخه فکر میکردم کارم تمومه.ویدا میگفت گریه ام گرفته بود و همه اش داد میزدم:تو رو خدا دستم رو بگیرین.
ولی خیلی هیجان داشت.به من که خیلی خوش گذشت
روز آخر کلا داداشم خواب بود.انقدر دلم سوخت واسش.حالا به روش نیارین.به خودش که میگفتم لوس بازی هم حدی داره.پاشو بچه.
خلاصه شب آخر هم کاری نکردیم و روز بعد راه افتادیم اومدیم اینجا.
ولی خودمونیم ها تو این سفر تنها شریک و یار با وفای من کسی که پا به شام اومد و تنهام نذاشت و همیشه با اس ام اسای قشنگش ما رو مشعوف میکرد جناب مزاحم تلفنی یا همون علاف خودمون بود که از همینجا ازش تشکر میکنم.
خب دیگه حرفی نگفته نمونده.مونده؟
ما فردا میریم شمال.
تا همین ظهری داشتم از خوشحالی پر میزدم.الان هم ناشکری نمیکنم اما بعد از اون حرف.....
تا هفته ی دیگه خداحافظ.
پی نوشت:دیدین باز فردا اومدم گفتم نمیریم.از مامان اینا بعید نیست.
وقتی تمام کائنات دست به دست هم بدهند که نتونی حرفت رو بزنی باید چی کار کنی؟
وقتی تمام قرارهای ملاقات یکی یکی کنسل بشن و وقتی تو آخرین فرصت بخوای بگی نرو اما یه sms دیگه رو اشتباهی بفرستی و طرف خودش رو بکشه که smsنصفه است و تو ههی فکر کنی نمی خواد جواب بده.و وقتی صدای گاز ماشینش رو میشنوی تازه بفهمی جریان چیه.و وقتی میخوای براش توضیح بدی شارژ نداشته لاشی و دوستت هم جوابت رو نده و نتونی هیچکس رو پیدا کنی که شارژ بده و.....هزار تا مانع دیگه.اسم این رو میشه چیزی جز قسمت گذاشت؟
با سرنوشت نمیشه مبارزه کرد.
داداشی فکر میکنم علتش رو فهمیدم.یادته دیروز چه سوالی کردی؟من هم گفتم دیگه گریه نمیکنم که.....
نمیدونم شاید واسه همون نباید حرف میزدیم.شاید خدا خواسته یه فرصت به ما بده تا بشینیم به اون سوال فکر کنیم و حالا میبینم که جواب اون سوال منفیه.ما باید به همین که میتونیم با هم بحرفیم راضی باشیم.
راستی یه خبر خوش دارم.که نمیشه اینجا گفت.
راستی برای دوستانی که از پست قبل چیزی نفهمیدن باید بگم:
اون پست مربوط به روزی بود که من اسمش رو گذاشته بودم سالگرد عشقمون.به همون مناسبت زنگ زدم به کیمیا و اون گفت من رو نمیشناسه و احتمالا دوستش بوده و تا حالا با چند نفر اینکار رو کرده و.....من هم ناراحت شدم و میخوام به کمک دوستان فراموشش کنم .
این قسمت بالا هم راجع به داداشمه که قرار بود باهاش حرف بزنم و کمکم کنه فراموشش کن که قسمت نبود.
راستی از نظراتون واسه پست قبل ممنونم.همه تون رو خیلی دوست دارم