hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

عملیات روشن سازی

سلام.فقط اومدم بگم چرا اینجوری شدم. 

مرا دردیست اندر دل اگر گویم جان سوزد  

                                                          گرنگویم ترسم که مغز استخوان سوزد 

این شعر بالا رو ترجمه اش رونوشتم.دقیقش یادم نیست.شما به ناراحتی ام ببخشین. 

نمیدونم درجریان هستی؟۱ماهی میشد که کیمیا(همون سعید)سرد شده بود.با یه دختری دوست بودم که عاشق دوست کیمیا بود.دوست کیمیا هم عاشق اون بود(البته اونا میگفتن.راست ودروغش باخودشه)یه روز دختره به من گفت فکر میکنه کیمیاودوستش(ازین به بعد به دوست کیمیا میگیم صدف)یه نفرن.بعد ازکمی پلیس بازی معلوم شد دونفرن.باز گفتن به نفرن.حالا شما ببین من چه کشیدم.این وقایع مصادف بود با ۱فروردین تا الان.هنوز هم نفهمیدم چندنفرن. 

خلاصه دختره خودشو کنار کشید وگفت دیگه هیچی واسش مهم نیست ومیخواد بره دنبال زندگی اش.من هم همین تصمیم روگرفتم اما نتونستم.یعنی نخواستم.از ۱فروردین هم از کیمیا(که معلوم نیست همون صدفه یا نه)خبری ندارم. 

بی ربط: الان دارم آهنگ ترشیدی از تهی رو گوش میدم.چه قدر مناسبت داره. 

الان میدونم میگین باید فراموشش کنم.اون نامرده.ولی به خدا اونی که بامنن اینکار رو کرد کیمیای من نیست.کیمیا اینجوری نیست.اون من رو دوست داره.الان هم دلش تنگ شده اما نمیتونه onبشه.راست میگم.شما باور نکنین.مهم اینه من باتمام وجود باورش کردم. 

حالا ابهامات داستانم تو پست قبلی رو هم برطرف میکنم. 

منظور ازون قسمت های اول این بود که من اول خواستم زندگی رو تجربه کنم.بعد فهمیدم اگه عشق روتجربه کنم یعنی دارم زندگی میکنم.حالا که وارد این ماجرا شدم میبینم تنها هدفم عشق نیست.من خودش روهم میخوام.و الان هم اگه از دستش دادم واسه اینه که روراست نبودم .همیشه میگفتم کیمیا رو واسه زندگی میخوام.اما الان میبینم واسه خودش میخوام.نه برای اینکه عشق روباهاش تجربه کنم.من میخوام همیشه باهاش باشم. 

۱بار واسم offگذاشته بود:یلدا جونم من فقط یه خواهش از تو دارم.این که همیشه پیشم بمونی. 

باور کنین کیکیا هنوزم همین رو میخواد.این اطرافیان نمیذارن پیشش بمونم. 

راستی دیشب عروسی خاله ام بود.تمام مدت داشتم به گوشی نگاه میکردم که از کیمیای من برام smsاومده باشه.میدونستم محاله اما دلم به همین خیالات خوشه. 

شماره اش رو هم دارم اما ازون جایی که خانواده ام کمی گیر میدن با دختر خاله ام که حرف زدم گفت یه وقت بهش زنگ نزنی.پس چی کار کنم؟اگه قراره ازش جدا بشم میخوام یه برای آخرین بار باهاش صحبت کنم.یعنی میخواین همین یه فرصت روهم ازمن بگیرین؟ 

همینجا به همه میگم اگه فکر میکنین با این امر ونهی کردن هاتون من فراموشش میکنم اشتباه میکنین.کافیه یه نگاه به دفتر خاطراتم بندازین.انقدر به دیدارش امیدوارم که تمام خاطراتم رو برای اون مینویسم.تمام لحظه ها با اونم.با اینکه تنها شدم(حتما میخواین بگین شما هم هستین.اما به خدا همه تون تنهام گذاشتین.در ظاهر با منین) 

پی نوشت:به نیت کیمیا فال حافظ گرفتم(شما که در جریانین حافظ به من دروغ نمیگه.شوخی هم نمیکنه.)کاملا جدی یوسف گمگشته باز آید...اومد.plzیه دور همین الان بخونین.واحساستون رو بگین(یعنی در مورد من نه خودتون)

نظرات 8 + ارسال نظر
مبهر سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:20 ب.ظ http://MOBAHER.BLOGFA.COM

چقدر حرفات قشنگ بود
راستیتش خیلی جالب بود
بسیار جالب بود
موفق باشین
حتما دلی بزرگی دارین
موفق باشین
خوشحال میشم یه سری بزنین

مونس سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:27 ب.ظ http://moones.blogsky.com

نه بابا بیخیال تو که هنوز به بیست هم نرسیدی. از قدیم الایام گفتن: دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست
که البته به حال ما گریستن و فعلا هم که هیییییییییچ خبری نیست
یلدا جونم من یه پیشنهادی دارم. ببین٬ من فکر میکنم این آی دی های اینا قاطی پاتی شده. یعنی پسورد همدیگه رو دارن. برا همین ممکنه یکی از طرف اون برات آف بذاره یا بیاد اینجا از اون کامنتا بذاره. میبینی؟ داریم ۲جور رفتار متفاوت رو از یه اسم میبینیم که مطمئن نیستیم کدوم کدومه. از گوشیت نه(چون میگی مامانت اینا حساسن)٬ اما از تلفن کارتی اگه میتونی یه روز بهش زنگ بزن(صداشو که میشناسی؟). مطمئن شو خودشه٬ بعد باهاش حرف بزن ببین جریان این کامنت٬ آف٬ صدف٬ اون دختره چیه. حداقلش اینه که تکلیفت با خودت معلوم میشه.
عروس خوشگل شده بود؟ خوشت اومد؟
من کلا حافظ خونیم خوب نیست٬ ولی چون یه بار سر یه موضوعی فال گرفتم و همین شعر برام اومد میتونم حستو درک کنم که چه ذوقی کردی یه دفعه. راستی٬ اگه اومدیم و این ماجرا جور شد٬ خونوادت اجازه میدن با پسری با این مشخصات ازدواج کنی؟(البته الان که خیلی حرف زدن راجع به اینچیزا زوده ولی به هر حال اینم شرطه. )

اول از آخر کامنتت شروع میکنم.عمرا.
عروس هم خوب بود.خاله ام بود دیگه.البته ناراحت شدم.چون دیگه زشته بهش بگم خاله کوچولو.تازه یه بارم با شوهرش کل زدم(مامانم خیلی عصبانی شد.اما تقصیر من نبود)
الان سعید oneفکر کنم دعات گرفت.قربونت بشم.بای

فرنوش سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:58 ب.ظ http://www.ehsasat.com

سلام .فرنوش هستم از وبسایت احساسات دات کام ! اگه عزیزی رو دارین که می خواین صداتونو به گوشش برسونید بیاید سایت ما . در ضمن می تونید به گمشده هاتون از سایت ما پیام بدین . برای وبلاگتون هم ابزار های جدید و بی همتا آماده کردیم . قربان شما - فرنوش

نانازی سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 05:26 ب.ظ http://ab5648li.blogsky.com

ببین همی جان ! تو فقط و فقط کتک میخوای! یه کتک جانانه و آبدار! بعدش حالت سر جاش میاد و میشینی سر جات !!!
من هی بهت میگم از عمرت از جوونیت استفاده کن ! بیخودی به آینده و چی میشه نمیشه فکر نکن! قدر این لحظاتی رو که توش هستی رو بدون و از همه مهمتر واسه مردا تره هم خورد نکن ! هیچ مردی با بقیه فرق نداره ! هیچ کدوم ! اصلا استثناء توش نیست ! همه اولش وقتی با یکی آشنا میشن فکر میکنن اون با بقیه فرق داره ! ولی اصلا اینطوریا نیست ! من خودم با بهترین مرد دنبا ازدواج کردم ! (اینو همه میگن!!) ولی در عمل دیدم اگه با اون یکی خواستگارام هم ازدواج میکردم زندگی در نهایت خیلی هم فرق نمیکرد و شاید این همه سختی که توی این رابطه کشیدم توی یه رابطه معمولی دیگه نمیکشیدم ! حالا تو هی برو خودتو جرواجر کن ! حرف گوش نمیکنی که ! من رو هم عصبانی میکنی! بچه هم بچه های قدیم ! یه پشت دستی بهشون میزدی تا یه هفته دست از پا خطا نمیکردن ! الان باید با شلنگ بیفتم دنبالت ....

من هنوز تو شکم(shok)این کامنت رو مطمئنی واسه من گذاشتی؟فکر کنم میخواستی واسه مونس بذاری.اکشال نداره سوتفاهم شده.خودم از طرف تو عذرمیخوام پیمت روهم به گوش مونس میرسونم.قربانت.خداحافظ.
الان حال کردی؟مسئله حل شد.جدی میگم.امروز با سعید حرفیدم.میگم تو که واسه خودت فمنیستی چرا ازدواجیدی؟
در ضمن یادم باشه یه بار دیگه خشونت ورزیدی وچهار ستون بدنم رو لرزوندی واز زندگی ساقطم کردی این کامنت رو واسه جناب همسر خانتون بفرستم.
میگم تو دعواهاتونم ازین حرفا(که تو با بقیه فرق نداشتی و اگه با یکی دیگه و...)میزنین؟کتک چی؟فکر نکنی میخوام سر در بیارم ها.اصلا فقط میخوام واسه رمانم پخته شم.البته اگه نسوزم.
سعید هم خوبه.به مرحمت شما(یه کم قاط زدم)

مونس چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:09 ب.ظ

یلدا جون کامنت مال خود خودته

نه.شاید دقت نکردی.حالا ازحرفاش خوشش نیومد دلیلی نداره من رو گمراه کنی.مخاطبش فقط مونس جون.نوش جونت عزیزم

مونس چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ

آهان یادم رفت بگم. به اون همی جون در اول کامنت توجه کن. همی مخفف هموطن میباشد و مخاطب کامنت رو مشخص میکنه

اون همی اشتباه تایپیه میخواسته بگه مونی گفته همی.اصلا هم وطن خره کیه؟

نازنین پنج‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:01 ب.ظ

سلام عزیزم

واقعیتش از شرمندگی روم نمی شد بیام اینجا پیام بذارم ... شرمندم یه چند مدت بود حسابی گرفتار بودم (معذرت می خوام)

برای شروع یه اعترافی می کنم که دوست دارم بین خودمون بمونه من ۱۶ سالم بود که با یکی دوست شدم تا وقتی کنکور قبول شدمم با هم بودیم کلی هم واسم لاو می ترکوند ولی بعد این همه مدت چون بهش پا نداد م و قبول نکردم برم خونشون من و پیش بابام اینا لو داد من تو خونه چشم بابام بودم ولی بعد اون تا همین امروز که ۴ سال ازش می گذره سایه اش سنگینه هرچند الان خیلی کمرنگتر شده ... میدونی وقتی بابام فهمید چی بم گفت؟؟ گفت کمرمو شکستی ... دلم میخواست اون موقع بمیرم ... بعد اون فهمیدم اگه اونم اینکارو نمی کرد من از اول نباید این کار و می کردم ... گذشت تا همون سال دانشگاه قبول شدم ترم ۲ بودم که عاشق یه پسر شدم که مکانیک می خوند اونم عاشقم بود ولی وقتی قضیه خواستگاری پیش اومد بابام گفت دانشجو و سربازی نرفته کارم نداره منم جلو بابام واینسادم چون حرفش منطقی بود و داستان و همونجا بستم تو همین حینا بود که یکی از بچه های فامیل ازم خواستگاری کرد می دونی بعدا که باهاش حرف زدم بم چی گفت ؟ گفت ۶ ساله که عاشقمه (الان ۷ ساله) یعنی تقریبا زمانی که من با اون پسر دوست بودم (حالا ببین من چه احساس عذاب وجدانی داشتم )تنها شانسی که داشتم این بود که ما تو شهری نیستیم که فامیلامون هستن و اون از این قضیه خبر نداشت ..

نازی جون سعید نمیتونه کاری بکنه.اون اصلا ایران نیست.اگه دیدم میخواد کاری بکنه سیم کارتم رو میسوزونم.آخه ایرانسله.
در ضمن اون من رو برای ازدواج نمیخواد.یعنی هنوز بچه تر از اونیم که بخوایم راجع یه این مسئله حرف بزنیم.
نمیدونم چی بگم.همه این حرف ها رو میگن.
حالا با کی ازدواج کردی؟چقدر عاشق داری شیطون؟نکنه مهره ی مار داری.
باور کن نمیذارم تا اونجا پیش بریم.اون حتی عکسم رو ندیده.صدام رو هم نشنیده.

نانازی جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:55 ق.ظ http://ab5648li.blogsky.com

تو اگه میخوای از زیر کتک در بری یه مسئله دیگه هست ! کامنت بیچاره من رو به این ور و اون ور پرتاب نکن ! خانوم خانوما ! بنده ، یعنی شخص شخیص بنده !! منظورم کاملا خود خود شما بودید! یعنی در اون لحظه اگه دم دستم بودی سیاه و کبودت کرده بودم ! من قبلا به خود تو گفتم واسه پسرا تره خورد نکن ! تو هم گفتی که من همه رو تشنه میبرم سر چشمه و برمیگردونم !!!
حالا یه دفه میای آه و ناله و داد و بیداد که آآآآآآآآآی مردم بیاید جگرم سوخت دلم تیکه تیکه شد ......
خوب اینکه بنده اصولا نسبت به این آقا سعید دید خوبی ندارم شاید مربوطه به تعریفایی که خودت ازش کردی و از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون که گاهی وقتا هم فکر میکنم این سعید یکی از کاراکتر های رمانت هست که میخوای توی دنیای واقعی بگنجونیش و عکس العملای مردم رو راجع بعش بدونی تا بتونی توی رمانت بنویسی!!!!
زود اعتراف کن !!!

از تو توقع نداشتم.اون کارکتر رمان نیست.اصلا دیگه هم رمان نمینویسم.ببینم کی میتونه جلوم رو بگیره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد